۲۹ مطلب توسط «𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌ » ثبت شده است

نمی خواهم بزرگ شوم!

امشب شب خوبی نیست؛ و طبیعی است. پنجشنبه جمعه های من همیشه دردناک هستند. انگار در این روزها بیشترین میزان افسردگی به سراغم می آید؛ و من در برابرش هیچکاری جز بغض کردن نمی توانم بکنم‌. امشب یکی از ان شب هاست،از آن شب هایی که دلم می خواهد تنها باشم؛ موسیقی ام را گوش بدهم و شبم را دور از هر آدمی بگذرانم. اما نمی شود،الان خانه ی خاله ی مادرم هستم و نمی توانم تنها باشم، و برای خواب هم قرار است به خانه ی مادربزرگم بروم. باز اگر خانه ی مادر بزرگم بودم میتوانستم به داخل اتاق بروم، در را ببندم و برای چند دقیقه ای در ارامش باشم،اما باز هم ارامشم طولانی مدت نخواهد بود زیرا میدانم به زودی مادرم می آید و سکوتم را بهم میزند.

هیچکس اینجا با من حرف نمیزند، و خب اصلا راجع به چه باید حرف بزنند؟! من یک بچه هستم و ان ها همگی مادرند...به زبانی ما هیچ صحبت مشترکی با یکدیگر نداریم. پس حوصله ی من سر رفته است،و این باعث میشود بیشتر ناراحت شوم چون وقتی بیکار میشوم بیشتر به دردهایم فکر میکنم. اگر اهنگ باشد می توانم به ان فکر کنم و دردهایم را فراموش کنم؛اما در این لحظه نه می توانم تنها باشم و نه موسیقی ام را گوش بدهم. دلم میخواهد اشک بریزم،اما از اینکه جلوی جمعیت مانند ابر بهار گریه کنم متنفر هستم‌ و این باعث ناراحتی بیشترم می شود،طبیعتا اگر کمی اشک میریختم می توانستم کمی خالی شوم. انگار در این لحظه؛از همه چیزهایی که می خواهم محدود شده ام. به اتاق می روم،چندتا اسباب بازی هستند میخواهم قبل از اینکه خواهرم بیاید کمی بچگی کنم و با آنان بازی کنم و بیخیال دردهایم شوم. اما خب،در این لحظه شانس با من یار نیست و خواهرم دقیقا در همان موقع وارد اتاق میشود. می گوید که خرابشان نکنم،اما نمی توانم به حرفش گوش کنم زیرا اگر ان ها را خراب نکنم،درون خودم خراب میشود. یک... دو...سه،اکنون همه ی اسباب بازی هایی که خواهر بیچاره ام چیده بود را خراب کرده ام و با خودخواهی تمام همه ی ان ها را برای خودم برداشته ام. خواهرم سعی میکند ان ها را از من بگیرد اما اجازه نمیدهم،انقدر اعصابم از اینکه نمی تواند درکم کند خراب است که شروع می کنم به زدن خواهرم. نمی توانم خودم را کنترل کنم پشت سر هم او را میزنم،گریه اش در می آید. به خودم می آیم،به خاطر دلیلی مسخره اشک خواهرم را در آوردم. مادر راست میگفت زیادی بی احساس و بی رحم هستم. هنوز اسباب بازی ها را به خواهرم نداده ام، شخصی صدای گریه خواهرم را میشوند وارد اتاق میشود و جریان را می فهمد. به من میگوید که باید اسباب بازی ها را به خواهرم بدهم،زیرا من بزرگ شده ام. من...بزرگ...شده ام....

همین جمله کافیست تا دوباره همه ی دردهایم به جانم بیوفتند. بزرگ شدن،بزرگ شدن. من نمیخواهم بزرگ شوم..میخواهم بچه بمانم تا اگر خطایی کردم بگویند خب او بچه است،متوجه نمیشود! می خواهم بچه باشم تا بتوانم مشکل های کوچکتری نسبت به الانم داشته باشم! من میخواهم بچه باشم. نمیخواهم خانم باشم و رفتار درستی نشان بدم،نمیخواهم! اگر بزرگ شدن،به این معناست من میخواهم تا ابد بچه بمانم. مادرم می آید و اسباب بازی ها را ازم میگیرد و به خواهرم می دهد،اکنون با کلی درد به درون پذیرایی می روم.

آیفون زنگ میخورد، پدربزرگم می آید،به بغلش می روم او را محکم بغل میکنم؛ میتوانم در آغوشش راحت باشم و احساس امنیت کنم. اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع خودم را جمع و جور میکنم،نمیخواهم پدر بزرگم را نگران کنم و جواب سوال مسخره ی چرا در حال گریه ای را بدهم.

هنوز به حرف ان شخص فکر میکنم،بزرگ شدن... بزرگ شدن سخت ترین چیز در زندگی من است؛ای کاش میشد که تا ابد بچه بمانم و با صدای بلند اشک بریزم.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱

    بدترین دروغ

    خب من هیچ ایده ای برای پست ندارم حقیقتش،اما خب این روز ها اطرافیانم چیز های زیادی بهم میگن و من فکر نمیکنم حقیقت رو بگن. و همین باعث شد که بخوام دوباره بخش سوالات من،جوابای شما:) رو راه بندازم. موضوع امروز راجع به دروغه. میدونم موضوع قشنگی نیست و شاید خیلیاتون از این موضوع خوشتون نیاد،اما خب سعی میکنم برای موضوع های بعدی چیزای بهتری انتخاب کنم و اره دیگه همین:″)

    بدترین دروغی که تا حالا بهتون گفته شده،چی بوده؟ و از کجا فهمیدن که دروغ هست؟ اگه فرد دروغ گو ببینید،چه چیزی بهش میگید؟

    و اگه دوست داشتین میتونید ناشناس بیاید:″)

  • ۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱

    چالش ۱۹ سوال مرینا!

  • ۸
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۵ شهریور ۰۱

    !*-*H.B.D kalista

    امروز تولد کیه؟*-* کالیستا خانوم!:″) اونی که بوی چمن های خیس رو میده..~

    خب کالیستا،میخوام بدونی که من خیلی خیلی دوستت دارم و واقعا آدم دوست داشتنی ای هستی و واقعا وایب سافتی داری دخترD:

    راستش نمیدونم چی باید بگم،چون زیاد نمیشناسمت اما خب درونت یک مهربونی خالصی وجود داره و من توی آدمای کمی این نوع مهربونی رو دیدم:″)

    تو واقعا بوی گل و گیاه ها رو میدی،از اون دخترهایی هستی که هرروز به گیاهشون آب میدن و منتظر بزرگتر شدن گیاهشون هستن. تو از اون آدما خاصی هستی که با حرف هاشون میتونن قلب یه آدم رو پر از اکلیل کنن*-*

    شاید این روزا زندگی بهت سخت بگذره،اما خب کالیستا همه ی اینا یه روز تموم میشن میدونم دوران های سخت هست اما بعد دوران سخت دوران خوب هم میرسه مطمئن باش:″)

    و اگه دلت میخواست باهم حرف بزنیم بیا بگو و خجالت نکش بدون از صحبت باهات خیلی خیلییی خوشحال میشم!

    مرسی که کالیستایی،مرسی که وایب جنگل های بارونی،چمن های خیس و گل هایی که تازه شکوفه دادن رو میدی:″)

    برات آرزو میکنم که از ته دلت بخندی و شاد باشی،بتونی به رویاهای قشنگت برسی و به آدمایی که دوستشون داری نزدیک تر بشی.

    درکل بدون خیلی خیلی دوستت دارم*-* تولدت مبارک کالیستا شی*---*!

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

    شعر های نورانی..~

    غرق در جریان باریک کلمات~

    مارسیس مرگش را نواخت

    مرگی از جنس رنگ

                                           

    گلهای رز

    و پروانه های اکلیلی

    به یاد پائولا

                                          

    غرق در جریان باریک کلمات~

    گفت خاموش چون تو مجنون نیستی

    ای ستاره ی دنباله دار

                                       

    Im drowning

    deep in the heart

    a letter from Ao

                                       

    When your gone

    I wish "LOVE" only needed "LOVE" to be perfect

    promise

     

     

    پ.ن۱: منبع چالش اینجاست از سلین ممنونم که من رو به این چالش دعوت کرد ولی خب متاسفانه شعر هام خیلی خوب از آب در نیومدن...

    پ.ن۲:اینکه از عنوان های یکی استفاده نکردم به این معنا نیستش که عنوان هاش قشنگ نبودن،من فقط نتونستم عنوان هاشون رو با عنوان های دیگه کنار هم بزارم:″)

  • ۶
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    کهکشانی درون زخم هایم

    ​​زخم هایم را دوست دارم،

    به همان اندازه که تو زیبایی ات را دوست داری.

    ز زخم های درونم چیزهایی را آموختم

    که زخمی نبودن هرگز آن ها را به من یاد نداد

    درون زخم هایم خون نمی بینم،بلکه درون آنان کهکشانی میبینم

    کهکشانی که هر ستاره ی آن یک تجربه است

    من ​درون زخم هایم به دنبال ستاره ها میگردم!

    ​​​​زخم هایم مرا به آنچه که الان هستم تبدیل کرده اند.

    من قوی بودن را ز آن ها آموختم....

    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

    خیلی یهویی،پس فکر می کنم بتونم اسمش رو بزارم چرت و پرت؟! -و باید بگم که این شعر نیست- 

  • ۱۵
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • سه شنبه ۲۵ مرداد ۰۱

    صندلی داغ′-′

    خب،من یک بار صندلی داغ گذاشته بودم ولی از اونجایی که نصفتون ایگنور کردینش تصمیم‌ گرفتم دوباره بزارم هرچند یک حسی بهم میگه قراره باز هم ایگنور شم..~ 

    ولی خب دلم خواست بزارم دیگه*-* مخصوصا الان که میتونم کلی پرحرفی کنم!

    همین دیگه و ممنون میشم ایگنور نکنید:″

                                            

  • ۷
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱

    شاید

    شاید اگه من، ′رها′ نبودم میتونستم واقعا آزاد باشم.

    شاید میتونستم دوباره از ته دلم بخندم.

    شاید میتونستم دوباره بزارم که موج های دریا با پاهام برخورد کنن.

    شاید میتونستم دوباره از راه بغل ارتباط بگیرم.

    شاید میتونستم دوباره کیوت باشم و ذوق کنم.

    شاید میتونستم دیگه بین حرف های قلب و مغزم گیر نکنم.

    شاید میتونستم که دیگه هرگز نگم ′شاید میتونستم′.

    -رها

    #خزعبلات

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    متاسفم..برای خودم..

    یکشنبه با یکی از دوستام دعوام شد،

    کل شب ذهنم درگیرش بود و فکر میکردم

    که فردا قراره کلی فحش ازش بشنوم

    و بهم بی محلی کنه.

    انتظار داشتم فردا به طرز دردناکی قلبم رو

    بشکنه و تنهام بزاره،حتی شب انقدر بهش فکر

    کردم که قراره بعدش طوری که انگار اصلا وجود

    نداشتم فراموشم کنه نتونستم بخوابم.

    امروز دیدمش،اومد بغلم کرد و بهم

    گفت″ببخشید..من یکم زیادی بی عقل شده بودم″

    اون لحظه من فقط سکوت کردم..انگار نمیدونستم

    چی باید بگم ناراحت شدم چون کامل نشناخته بودمش

    اما سعی کردم بهش نشون ندم چون حتما

    فکر میکرد به خاطر ′اون′ ناراحتم.

    پس فقط بهش گفتم اشکالی نداره منم بی عقل بودم.

    بعد که اومدم خونه تمام مدت به ′خودم′ فکر کردم.

    اینکه مغزم پر شده از تیکه و بی محلی و فراموش 

    شدنای بی رحمانه.

    فقط میتونم بگم...برای خودم متاسفم که

    با آدمایی بودم که درونشون چیزی جز کینه

    و نفرت نبود و باز هم برای خودم متاسفم

    که اونقدر باهاشون بودم که مهربونی یادم رفت.

    #خزعبلات

  • ۳۱
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
    سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،
    بنفش مات.
    بدن بی‌جان ،
    شسته شده و پریده رنگ،
    همچون مروارید.
    در حفره یک صخره،
    گویی موج‌ها با وسواس ،
    تمام دریا را در آن گودال
    به چرخش وامی‌دارند.
    نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
    چون نقطه عذاب
    روی دیواره صخره
    پایین می‌خزد .
    قلب خاموش می‌شود .
    دریا به عقب می‌لغزد .
    آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .
    _سیلویا پلات_