جمعه روزیه که معمولا همه دارن استراحت میکنن. اما تو نمیتونی استراحت کنی چون ساعت ۵ اجرای هنرجویی داری.
۶ ماه میشه که دارم این آهنگ رو میزنم،البته برای اجرا نه. من ۶ ماه پیش این آهنگ رو یاد گرفتم و تا الان دارم میزنمش. کلا یک ماه از تمرین هام برای اجرا بوده. اما این دلیل نمیشه که استرس نداشته باشم. چون مهم نیست که چقدر تمرین کنین و چندوقت یک آهنگ رو بزنین،جمعیت باعث میشه همه چی رو فراموش کنید! و بدتر از اون اینه که یک درونگرای خجالتی باشید.
به هرکی گفتم که من خجالتی م بهم گفته هاهاها،تو خجالتی ای؟ نه بابا تو که خیلی اجتماعی هستی. اما نه،یک حقیقتی رو همین الان بهتون میگم،من خیلی خیلی خیلی خجالتی هستم!
---
با اینکه هنوز فردا نشده،من حتی درست یادم نمیاد که قبل از وارد شدن به اون سالن چه احساسی داشتم. استرس؟ خوابآلودگی؟ عصبانیت؟ بیخیالی؟
وقتی که پام رو توی آموزشگاه گذاشتم اولین چیزی که خیلی توجه م رو جلب کرد زیبایی اون جا بود. از آموزشگاه قبلیم خیلی خیلی زیباتر بود. برگ ها ریخته بودن و رو به رو در سفیدی بود که روش شماره 1 نوشته شده بود. اتاق شماره 1 برای پیانو بود،یک ساز بزرگ با رازهای پیچیده و افراد معروف. (گاهی اوقات حتی میتونستید صدای جیغ زدن کلاویه ها رو هم احساس کنید.) و من سه شنبه هر هفته،روی صندلی میشینم و درس ها رو برای استادم میزنم. اما ایندفعه همه چی فرق داشت.
کلاس شماره 1 ای درکار نبود،من مستقیم به سمت سالن رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. استادم؟ اوه نه،صندلی ها نشون میدادن که افراد زیادی قرار بود بیان و اجرا کنن. و چیزی که من رو میترسوند اون دختر کوچولویی بود که داشت تمرین میکرد،آهنگ تندی بود.
احساس کردم دارم میمیرم.
---
شاید با خودتون بگین که زیادی دارم بزرگش میکنم،اما من واقعا بزرگش نمیکنم. چون دقیقا به همون اندازه وحشتناک بود.
درست همون لحظه ای که روی صندلی نشستم دستام لرزیدن و تپش قلب گرفتم. احساس کردم همه چی رو فراموش کردم،افرادی که توی این اتاق بودن همشون زیادی عالی به نظر میومدن و من در مقابلشون شبیه جلبک بودم. یک جلبک نابالغ بی استعداد.
یک جلبک نابالغ بی استعداد متعجب. متعجب؟ بله متعجب. خیلی هم متعجب. چون معمولا استادتون قبل از این اجراها بهتون میگه:
به خودت ایمان داشته باش
استرس نداشته باش
تو میتونی
و... اما خب،به نظر میاد فقط توی فیلم ها استادتون بهتون امید میده. چون نه تنها به من،بلکه به هیچکدوم از بچه ها از این جور حرف ها نزد. درواقع فقط لبخند زد و نشست تا ساعت ۵ بشه.
مجبور بودم تنهایی برم توی کابوس.
نفر اول رفت و نشست پشت پیانو.
زیبا میزد،البته چندتا اشتباه داشت. حقیقتش اینه که نت ها گاهی وقت ها بهتون خیانت میکنن،ایندفه هم به اون پسر خیانت کردن. اما هیچکس متوجه این زشتی نشد،چون اون پسر بدون اهمیت به نت هایی که از دستش در رفتن آهنگ رو با آرامش ادامه داد.
اگه من بودم قطعا از خجالت آب میشدم.
---
یکی یکی میرفتن و آهنگ میزدن،چشمم به تبلت یک آقا خورد؛داشت لایو میگرفت! همین که جلوی بقیه بزنی خودش سخت هست بعد فکر کن یکی هم بیاد فیلم بگیره ازت! ای کاش نمیفهیدم که فیلم میگیرن.
اما نباید از مردم انتظار زیادی داشته باشین،چون اون ها فقط انسان ن. اشتباهاتشون خیلی واضح شنیده میشد،مکث هاشون،گم کردن نت،بهم ریختن ریتم. اما کسی سرشون داد نزد که چرا اینجوری زدی. مردم تشویقشون میکردن،حتی با اشتباهاتشون،حتی با اینکه کامل نبودن. و اینکه آدم ها رو اینجوری تشویق کنیم خیلی قشنگه. چون با دعوا کردن یا داد زدن سرشون زده میشن و احساس پوچی میکنن. اما وقتی تشویقشون میکنین باور میکنن که با نقص هاشون عالی هستن و پذیرفتن اشتباهات،کار بزرگیه.
و همه ی اون بچه ها،تمرین میکنن. ثانیه ها،دقیقه ها،ساعت ها،هفته ها،ماه ها و سال ها.
-:آماده ای؟ نوبت توئه
---
کتابم رو برداشتم و فکرکردم که در بدترین حالت کلی غلط میزنم و نمیتونم ماست مالیش کنم و خیلی ضایع میشم. اما یه چیزی اعماق قلبم میدونست که اینجوری نمیشه،شاید اون اعتماد به نفسی که بهش نیاز داشتم رو پیدا کردم. اما به هر حال،نت های دو رو زدم و شروع کردم.
اون لحظه،به چیزی فکر نمیکردم. وقتی میگم فکر نمیکردم یعنی واقعا فکر نمیکردم! فقط داشتم زیبایی پیانو رو میدیدم و صداش رو میشنیدم. خوبی پیانو اینه که روت به پشت بقیه ست و حالت چهره هاشون نگرانت نمیکنه.
پس آره،زدم و حتی یادم نبود که اون آقا داره لایو میگیره،اینکه جمعیت زیادی دارن من رو میبینن و استادم داره نگاهم میکنه. من هیچی یادم نبود،حتی اون رو.
و راستش رو بگم؟ اون احساس فراموشی که اون لحظه داشتم خیلی قشنگ بود. دلم میخواد بازم تجربه ش کنم. چون همیشه که قرار نیست دردای زندگیتو ول کنی به امون خدا و انگشتات رو تند تند جلوی کلی آدم تکون بدی.
و دقیقا به محض اینکه آهنگ تموم شد من سریع کتابم رو جمع کردم و بدون نگاه کردن به چهره های مردم سرم رو پایین انداختم و رفتم. هیهیهی. من که گفتم زیادی خجالتی ام. و خب،تنها چیزی که یادمه نور و کفش هاشون بود. و صداشون.
صدای دست زدنشون.
اوه خدای من! باورم نمیشه که دارن برام دست میزنن. حتی با اینکه چهار ساعت از اجرا گذشته هنوز هم فکر میکنم احتمالا یکی بعد من اومده سریع زده و به جای من دارن اون رو تشویق میکنن.
و تازه وقتی رو صندلی نشستم فهمیدم که چقدر قلبم داره تند میزنه.
میتونستم بهتر بزنم،دروغ چرا. من و همه ی افراد اون سالن میتونستیم بهتر بزنیم و کمی کمتر هول کنیم. اما دلم نمیخواد به خاطرش غصه بخورم،چون راضی بودم.
چون میدونستم بهترین چیزی که توی اون لحظه داشتم رو زدم و نتیجه بد نبود. آدم همیشه قرار نیست عالی باشه،و به عنوان اولین اجرا م؛باید بگم کاملا از خودم راضیم=).
افراد زیادی توی سالن بودن که بهتر از من میزدن،اما خب منم از خیلی ها بهتر زدم. به علاوه اون ها مدت بیشتری پیانو تمرین کردن،سه سال و نیم و من؟ فقط یک سال و خورده ای:)
پس طبیعیه که اون ها بهتر باشن،اما من قرار نیست جا بزنم. چون بیش از اندازه امروز رو دوست داشتم و میخوام برای اجراهای بعدی تمرین کنم.
مامانم: بیا ازت فیلم گرفتم
من در حال نگاه کردن فیلم: اوه خدای من! موهای من انقدر از جلو بد به نظر میرسه؟!