برخلاف چیزی که فکر میکردم،تابستون هیچ چیزی رو درست نکرد. درواقع اگه بخوام دقیق تر بگم،نه تنها چیزی رو درست نکرد،بلکه کلی اتفاقات بد توش رخ داد. بعد از اینهمه سال که در انتظار تابستون بودم تازه فهمیدم که اوه،تابستون واقعا هم چیز خاصی نیست. درواقع توی تابستون هیچکاری انجام نمیدم و همین بیکار بودن و تلاش نکردن باعث وجود غم میشه. البته دلایل دیگه ای هم برای جالب نبودن تابستون هست،اما فعلا نمیخوام به خاطر گذشته غصه بخورم. الان توی اواسط مهر هستیم و من هم مثل بیشتر افرادی که میشناسم خوشحالم که تابستون به پایان رسیده و تا چندماه دیگه هیچ‌خبری ازش نیست.

چند روز از مهر میگذره و زندگی دوباره سخت شده. سخت تر از غر زدن برای رفتن به کلاس زبان و درس خوندن برای امتحان های مدرسه‌. انگار پاییز سال به سال سخت تر میشه و تو برای اینکه ازش سربلند بیرون بیای باید همه ی تلاشت رو بکنی.اما امسال قرار نیست مثل پاییز پارسال یک جا بشینم و کاری نکنم،چون احساس میکنم این چندوقت فرد مفیدی بودم و لیاقت داشتن یک زندگی آروم رو دارم. که خوشبختانه یا متاسفانه،برای داشتن یک زندگی آروم و خوب باید تلاش کنم. و خب،چه فصلی بهتر از پاییز که توش در حال تلاش کردن باشی چون حتی سختی کشیدن هم توی پاییز زیبا و زیباتر به نظر میاد.

من عادت های قدیمیم رو کنار نذاشتم و هنوز هم در حال غر زدنم،اما هیچوقت برای رفتن به جایی و دیدن آدم ها ی جدید مقاومت نمیکنم. و فکر میکنم این ویژگیم الان به نفعم هست چون که بیشتر دوستانم رو از دست دادم و یک جورایی تنها شدم. البته،اونقدر هم به خاطرش غصه نمیخورم، چون به این درک رسیدم که بعضی آدم ها همیشه قرار نیست به سود تو باشن حتی اگه توی اون لحظه احساس کنی که تنها کسانی هستن که میخوای. و فکر میکنم زمان چیزیه که این رو ثابت میکنه،چون رهایی که تا چند ماه پیش نمیتونست از اشک هاش فرار کنه و اون فرد رو فراموش کنه الان همه ی این کار ها رو انجام داده. وقتی که بهش فکر میکنم میبینم این چندوقت اون خیلی قوی و شجاع بوده.

از همه ی این ها که بگذریم،پاییز چی؟ پاییز رو میخوام چیکار کنم؟

 خب برنامه م هم دوباره برای پاییز همینه،قوی و شجاع بودن. میخوام قوی و شجاع باشم و خاطره های قشنگ بسازم و وقتی که پیر شدم با به یاد آوردنشون لبخند بزنم. یک جورایی میخوام شبیه آنه شرلی باشم،همونقدر شاداب،امیدوار و رویاپرداز. میخوام بیشتر با سازم وقت بگذرونم،بیشتر خونه ی دوست های مامان برم،روابط اجتماعیم رو قوی تر کنم، روی زندگی واقعی تمرکز کنم،دوباره داستان نویسی رو شروع کنم،بچه های کوچیک رو بخندونم،فیلم ببینم،آهنگ گوش بدم،بیشتر آواز بخونم و مهم تر از همه؛بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.

اگه اینجوری زندگی کنم،غم هام کمتر میشه. و وقتی که غمگین شدم هم میدونم که همیشه فیلم های هری پاتر و اینتراستلار رو کنار خودم دارم،کتاب ها رو دارم،برگ ها رو دارم و حتی همکلاسی هام رو.

همکلاسی های عزیزم که هرروز من رو میخندونن و همیشه باهاشون خوش میگذره. درسته،من در حال حاضر دوست صمیمی ای ندارم اما میدونم ثمین همیشه هست تا با هم درباره ی انیمه حرف بزنیم،باران هست که با گفتن عسل لامصب ما رو بخندونه،کیانا و کتایون همیشه هستن تا برقصن و آدرینا هم همیشه هست تا برامون آهنگ های دهه ی ۶۰ رو بخونه.

من همیشه آدم های دوست داشتنی و‌ مهربونی رو کنار خودم دارم، و پاییز. پاییز قراره همه ی غم های تابستون رو با خودش ببره:).