۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

نمی خواهم بزرگ شوم!

امشب شب خوبی نیست؛ و طبیعی است. پنجشنبه جمعه های من همیشه دردناک هستند. انگار در این روزها بیشترین میزان افسردگی به سراغم می آید؛ و من در برابرش هیچکاری جز بغض کردن نمی توانم بکنم‌. امشب یکی از ان شب هاست،از آن شب هایی که دلم می خواهد تنها باشم؛ موسیقی ام را گوش بدهم و شبم را دور از هر آدمی بگذرانم. اما نمی شود،الان خانه ی خاله ی مادرم هستم و نمی توانم تنها باشم، و برای خواب هم قرار است به خانه ی مادربزرگم بروم. باز اگر خانه ی مادر بزرگم بودم میتوانستم به داخل اتاق بروم، در را ببندم و برای چند دقیقه ای در ارامش باشم،اما باز هم ارامشم طولانی مدت نخواهد بود زیرا میدانم به زودی مادرم می آید و سکوتم را بهم میزند.

هیچکس اینجا با من حرف نمیزند، و خب اصلا راجع به چه باید حرف بزنند؟! من یک بچه هستم و ان ها همگی مادرند...به زبانی ما هیچ صحبت مشترکی با یکدیگر نداریم. پس حوصله ی من سر رفته است،و این باعث میشود بیشتر ناراحت شوم چون وقتی بیکار میشوم بیشتر به دردهایم فکر میکنم. اگر اهنگ باشد می توانم به ان فکر کنم و دردهایم را فراموش کنم؛اما در این لحظه نه می توانم تنها باشم و نه موسیقی ام را گوش بدهم. دلم میخواهد اشک بریزم،اما از اینکه جلوی جمعیت مانند ابر بهار گریه کنم متنفر هستم‌ و این باعث ناراحتی بیشترم می شود،طبیعتا اگر کمی اشک میریختم می توانستم کمی خالی شوم. انگار در این لحظه؛از همه چیزهایی که می خواهم محدود شده ام. به اتاق می روم،چندتا اسباب بازی هستند میخواهم قبل از اینکه خواهرم بیاید کمی بچگی کنم و با آنان بازی کنم و بیخیال دردهایم شوم. اما خب،در این لحظه شانس با من یار نیست و خواهرم دقیقا در همان موقع وارد اتاق میشود. می گوید که خرابشان نکنم،اما نمی توانم به حرفش گوش کنم زیرا اگر ان ها را خراب نکنم،درون خودم خراب میشود. یک... دو...سه،اکنون همه ی اسباب بازی هایی که خواهر بیچاره ام چیده بود را خراب کرده ام و با خودخواهی تمام همه ی ان ها را برای خودم برداشته ام. خواهرم سعی میکند ان ها را از من بگیرد اما اجازه نمیدهم،انقدر اعصابم از اینکه نمی تواند درکم کند خراب است که شروع می کنم به زدن خواهرم. نمی توانم خودم را کنترل کنم پشت سر هم او را میزنم،گریه اش در می آید. به خودم می آیم،به خاطر دلیلی مسخره اشک خواهرم را در آوردم. مادر راست میگفت زیادی بی احساس و بی رحم هستم. هنوز اسباب بازی ها را به خواهرم نداده ام، شخصی صدای گریه خواهرم را میشوند وارد اتاق میشود و جریان را می فهمد. به من میگوید که باید اسباب بازی ها را به خواهرم بدهم،زیرا من بزرگ شده ام. من...بزرگ...شده ام....

همین جمله کافیست تا دوباره همه ی دردهایم به جانم بیوفتند. بزرگ شدن،بزرگ شدن. من نمیخواهم بزرگ شوم..میخواهم بچه بمانم تا اگر خطایی کردم بگویند خب او بچه است،متوجه نمیشود! می خواهم بچه باشم تا بتوانم مشکل های کوچکتری نسبت به الانم داشته باشم! من میخواهم بچه باشم. نمیخواهم خانم باشم و رفتار درستی نشان بدم،نمیخواهم! اگر بزرگ شدن،به این معناست من میخواهم تا ابد بچه بمانم. مادرم می آید و اسباب بازی ها را ازم میگیرد و به خواهرم می دهد،اکنون با کلی درد به درون پذیرایی می روم.

آیفون زنگ میخورد، پدربزرگم می آید،به بغلش می روم او را محکم بغل میکنم؛ میتوانم در آغوشش راحت باشم و احساس امنیت کنم. اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع خودم را جمع و جور میکنم،نمیخواهم پدر بزرگم را نگران کنم و جواب سوال مسخره ی چرا در حال گریه ای را بدهم.

هنوز به حرف ان شخص فکر میکنم،بزرگ شدن... بزرگ شدن سخت ترین چیز در زندگی من است؛ای کاش میشد که تا ابد بچه بمانم و با صدای بلند اشک بریزم.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱

    بدترین دروغ

    خب من هیچ ایده ای برای پست ندارم حقیقتش،اما خب این روز ها اطرافیانم چیز های زیادی بهم میگن و من فکر نمیکنم حقیقت رو بگن. و همین باعث شد که بخوام دوباره بخش سوالات من،جوابای شما:) رو راه بندازم. موضوع امروز راجع به دروغه. میدونم موضوع قشنگی نیست و شاید خیلیاتون از این موضوع خوشتون نیاد،اما خب سعی میکنم برای موضوع های بعدی چیزای بهتری انتخاب کنم و اره دیگه همین:″)

    بدترین دروغی که تا حالا بهتون گفته شده،چی بوده؟ و از کجا فهمیدن که دروغ هست؟ اگه فرد دروغ گو ببینید،چه چیزی بهش میگید؟

    و اگه دوست داشتین میتونید ناشناس بیاید:″)

  • ۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱

    چالش ۱۹ سوال مرینا!

  • ۸
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۵ شهریور ۰۱

    !*-*H.B.D kalista

    امروز تولد کیه؟*-* کالیستا خانوم!:″) اونی که بوی چمن های خیس رو میده..~

    خب کالیستا،میخوام بدونی که من خیلی خیلی دوستت دارم و واقعا آدم دوست داشتنی ای هستی و واقعا وایب سافتی داری دخترD:

    راستش نمیدونم چی باید بگم،چون زیاد نمیشناسمت اما خب درونت یک مهربونی خالصی وجود داره و من توی آدمای کمی این نوع مهربونی رو دیدم:″)

    تو واقعا بوی گل و گیاه ها رو میدی،از اون دخترهایی هستی که هرروز به گیاهشون آب میدن و منتظر بزرگتر شدن گیاهشون هستن. تو از اون آدما خاصی هستی که با حرف هاشون میتونن قلب یه آدم رو پر از اکلیل کنن*-*

    شاید این روزا زندگی بهت سخت بگذره،اما خب کالیستا همه ی اینا یه روز تموم میشن میدونم دوران های سخت هست اما بعد دوران سخت دوران خوب هم میرسه مطمئن باش:″)

    و اگه دلت میخواست باهم حرف بزنیم بیا بگو و خجالت نکش بدون از صحبت باهات خیلی خیلییی خوشحال میشم!

    مرسی که کالیستایی،مرسی که وایب جنگل های بارونی،چمن های خیس و گل هایی که تازه شکوفه دادن رو میدی:″)

    برات آرزو میکنم که از ته دلت بخندی و شاد باشی،بتونی به رویاهای قشنگت برسی و به آدمایی که دوستشون داری نزدیک تر بشی.

    درکل بدون خیلی خیلی دوستت دارم*-* تولدت مبارک کالیستا شی*---*!

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱
    سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،
    بنفش مات.
    بدن بی‌جان ،
    شسته شده و پریده رنگ،
    همچون مروارید.
    در حفره یک صخره،
    گویی موج‌ها با وسواس ،
    تمام دریا را در آن گودال
    به چرخش وامی‌دارند.
    نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
    چون نقطه عذاب
    روی دیواره صخره
    پایین می‌خزد .
    قلب خاموش می‌شود .
    دریا به عقب می‌لغزد .
    آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .
    _سیلویا پلات_