۳ مطلب با موضوع «افکار-» ثبت شده است

:)

 

همه چیز این روزا وحشتنتک پیش میره..چطور میشه خوشحال بود؟ 

وقتی که نی شیرکاکائوت رو میجویی و با تموم شدنش حس بدی میگیری،وقتی هوا سرده بخاری ها خاموشن و تو میدونی که هرچقدر هم که لباس بپوشی؛ ممکنه از بیرون گرم شی ولی از درون نه،قلبت همیشه یخ زده میمونه. یا وقتی که میبینی گل هایی که میخوری با تمام مراقبت ازشون خیلی زود پژمرده میشن. یا کلاویه های پیانویی که دیگه نمیتونن درکت کنن و به جای اون صدای قشنگش صدای قیژ قیژ رومخی میدن. چطوری میتونی خوشحال باشی؟ لطفا راز خندیدنت رو به من هم بگو!

ناراحتی از همین چیزای کوچیک شروع میشه؛ و با چیزای بزرگ و وحشتناک تر ادامه پیدا میکنه.

                                                        ~*~

این روزا همه چیز وحشتناکه. کارای زیادی رو برای خوشحال شدن انجام میدم حتی شاید بخندم اما خنده هام قطعا مثل خنده های گذشته شیرین نیستن. فقط ویدیو ها میا و‌کوروش و چای اند‌ چتای مدگل و ویدیو های پینترست میتونن‌کمکم کنن اما خب بازم هیچ‌چیز مثل قبل نیست.

                                                        ~*~

فاینال زبان دادم؛ احساس میکنم گند زدم شایدم فقط یه حسه...+ یکی از دبیرامون بهمون گفت کسی که تو زندگیش هدف نداشته باشه مثل یه مرده ی متحرکه. یعنی الان من مردم و این فقط جسممه که داره حرکت میکنه؟

                                                        ~*~

از اول هفته خالم بهم قول داد چهارشنبه بیاد خونمون. اما پسرخاله‌ ۱ ساله‌م مریض شد. من از اول هفته فقط منتظر اون بودم؛ منتظر بودم خنده هاش رو ببینم و منتظر بودم که بغلش کنم و از شدت کیوت بودنش ذوق کنم. دلم میخواست بزارم پیانو بزنه و بلند بلند بخنده. و حالا؟ خالم زنگ زد و ماجرا رو گفت. و من الان حس آدمی رو دارم که داره برای چیزی انتظار میکشه که هیچوقت بهش نمیرسه

                                                        ~*~

نشستم همه ی دوستای قدیمیم رو تا الان اسماشونو نوشتم. خیلیاشون آدمای خوبی بودن و باعث شادیم شدن،اما الان دیگه ندارمشون. واسه همشون نامه نوشتم؛نامه ای که هرگز به دستشون نمیرسه.

صالحه،آیدا(البته ایشون رو هنوز میبینم ولی کم.. چون شیرازه)،پانیسا،نادیا،کاتن(مجازی..اگه اینو میبینی بدون با خودتم) و خیلیای دیگه...امیدوارم هرجاکه هستین حالتون خوب باشه. ممنونم که پیشم بودین و کمکم کردین

۱۴۰۱/۸/۱۸

                                                      ~*~

  • ۲۲
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۸ آبان ۰۱

    شاید

    شاید اگه من، ′رها′ نبودم میتونستم واقعا آزاد باشم.

    شاید میتونستم دوباره از ته دلم بخندم.

    شاید میتونستم دوباره بزارم که موج های دریا با پاهام برخورد کنن.

    شاید میتونستم دوباره از راه بغل ارتباط بگیرم.

    شاید میتونستم دوباره کیوت باشم و ذوق کنم.

    شاید میتونستم دیگه بین حرف های قلب و مغزم گیر نکنم.

    شاید میتونستم که دیگه هرگز نگم ′شاید میتونستم′.

    -رها

    #خزعبلات

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    متاسفم..برای خودم..

    یکشنبه با یکی از دوستام دعوام شد،

    کل شب ذهنم درگیرش بود و فکر میکردم

    که فردا قراره کلی فحش ازش بشنوم

    و بهم بی محلی کنه.

    انتظار داشتم فردا به طرز دردناکی قلبم رو

    بشکنه و تنهام بزاره،حتی شب انقدر بهش فکر

    کردم که قراره بعدش طوری که انگار اصلا وجود

    نداشتم فراموشم کنه نتونستم بخوابم.

    امروز دیدمش،اومد بغلم کرد و بهم

    گفت″ببخشید..من یکم زیادی بی عقل شده بودم″

    اون لحظه من فقط سکوت کردم..انگار نمیدونستم

    چی باید بگم ناراحت شدم چون کامل نشناخته بودمش

    اما سعی کردم بهش نشون ندم چون حتما

    فکر میکرد به خاطر ′اون′ ناراحتم.

    پس فقط بهش گفتم اشکالی نداره منم بی عقل بودم.

    بعد که اومدم خونه تمام مدت به ′خودم′ فکر کردم.

    اینکه مغزم پر شده از تیکه و بی محلی و فراموش 

    شدنای بی رحمانه.

    فقط میتونم بگم...برای خودم متاسفم که

    با آدمایی بودم که درونشون چیزی جز کینه

    و نفرت نبود و باز هم برای خودم متاسفم

    که اونقدر باهاشون بودم که مهربونی یادم رفت.

    #خزعبلات

  • ۳۱
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
    سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،
    بنفش مات.
    بدن بی‌جان ،
    شسته شده و پریده رنگ،
    همچون مروارید.
    در حفره یک صخره،
    گویی موج‌ها با وسواس ،
    تمام دریا را در آن گودال
    به چرخش وامی‌دارند.
    نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
    چون نقطه عذاب
    روی دیواره صخره
    پایین می‌خزد .
    قلب خاموش می‌شود .
    دریا به عقب می‌لغزد .
    آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .
    _سیلویا پلات_