Fixed post

Goodbye
Ramsey
from the series Arcane
Magic Spirit
  • ۹
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    خداحافظ ای خانه ی همیشه غمگین من.

    روزهام عجیب شدن، البته اگه «عجیب» کلمه ی مناسبی باشه.

    حالم از گرما به هم میخوره و میزارم سرما به من سیلی بزنه و با خودم فکر میکنم که کی انقدر تغییر کردم؟ چون حتی سلیقه ی کتاب خوندنم هم عوض شده و به جای رمان ها رفتم سراغ فلسفه. و وقتی مامانم فهمید دنیای سوفی رو برداشتم و دارم میخونم با تعجب گفت:«دیوونه نمیشی اینارو میخونی؟» و من جواب دادم:«فکر میکنی فلسفه دیوونگیه؟» و با بی احساس ترین نگاه ممکن بهش خیره شدم. حتی اگه فلسفه هم دیوونگی باشه،خب فقط افراد دیوونه میرن سمتش. پس احتمالا من هم دیوونه ام.

    اما مسئله فقط فلسفه نیست،یکی دیگه از تغییراتم بی انگیزگی شدید برای انجام کار هاست حتی کارهایی که دوستشون دارم یا بهتره که بگم،دوستشون داشتم. سه شنبه ی این هفته به آقای صابران،استاد پیانو ام گفتم که:«میشه توی اجرا شرکت نکنم؟» تعحب کرد و دلیلش رو پرسید و قبل از اینکه بتونم فکر کنم از دهنم بیرون پرید:«دوست ندارم شرکت کنم.» یک لحظه حتی تعجب کردم که...عه! رها واقعا اینو گفتی؟ اما آره من چیزی غیر از این نگفتم و موقعی که داشتم میرفتم استادم بهم گفت:

    «سعی ات رو بکن،من دلم میخواد توی اجرا شرکت کنی. تو هنرجوی خوبی هستی.» و من سرم رو تکون دادم، بیرون رفتم و حتی ذره ای احساس هنرجوی خوب بودن نمیکردم. چندماهه که تمرین هام رو با ذوق انجام نمیدم و بعضی روزها،حتی یک دقیقه هم تمرین نمیکنم. 

    اما مهم تر از همه،تنها شدم. کسی که ۳ ماه پیش شب و روز باهاش حرف میزدم الان حتی بخش کوچیکی از زندگیم نیست،کسی که از رازهام بهش میگفتم رو میوت کردم،و حالا بابام میگه همونقدر که رها دوست صمیمی داره منم دارم.

    میخندم،حالا همه رو از خودم دور کردم و کسی رو ندارم که بهم اهمیت بده. نمیدونم چرا این کار رو کردم،شاید چون اونقدری که عشق میدادم عشق دریافت نکردم؟ فکر میکنم تا الان به مقدار کافی به آدم های زندگیم عشق داده باشم اما هیچوقت یادم نمیاد که توسط یک نفر دوست داشته بشم.

     و هروقت دیدم بقیه فردی رو دارن که بهشون اهمیت بده و بهشون بگه که دوستشون داره، حس حالت تهوع بهم دست داد. از اینکه اون ها همچین فردی رو داشتن و من نه،از اینکه احتمالا همیشه اون آدمی که کمبود توجه داشت من بودم و‌ از اینکه من همیشه اون بچه ای بودم که هرگز کسی حتی نمیفهمید وجود داره.

    اما این ها همه اش برای گذشته ست،دیگه همچین حسی رو ندارم. یجورایی میشه گفت پذیرفتم که عشق، که هر آدمی بهش نیاز داره، برای من نیست. پذیرفتم که هرگز کسی نمیاد که همونقدر که دوستش دارم،دوستم داشته باشه. راستش رو بخوای، یک بار این افکارم رو به یکی از دوستام گفتم،خندید و گفت بامزه ست. عجیبه نه؟ برای من زمانی بزرگترین دلیل غم هام بود و برای یک فرد دیگه، بامزه بود. از اون وقت به بعد،دیگه هیچوقت از افکارم با کسی حرف نزدم.

    من تغییر کردم به مقدار زیاد. مهتاب راست میگفت مثل قبل نیستم. آدم ها واقعا تغییر میکنن،تغییرات بزرگ،تغییرات کوچیک. اما این وسط فقط و فقط یک چیزه که تغییر نمیکنه و عزیزم،میتونی حدس بزنی چیه؟ ذات، ذات یک آدم هیچوقت تغییر نمیکنه. همه چیز درون آدم ها تغییر میکنه اما ذاتشون هیچوقت تغییر نمیکنه. و کنجکاوم که ببینم ذات من چه شکلیه. آیا آینه؛میتونه ذات من رو نشون بده؟ روشن ترین و تاریک ترین بخش وجودم رو؟

    پنجره رو باز میکنم،برف اومده. همه جا سفید شده و ایندفعه اسم کسی رو نمینویسم. شوخی کردم،شاید اسم یک یا دو نفر رو نوشتم. خوشحال نیستم اما ناراحت هم نیستم. آرومم‌،آره آروم کلمه ی مناسبیه.

    دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم،کتاب هام رو جمع کردم،نامه هام رو هم همینطور،داره میره سفر،روحم رو میگم. یک سفر خیلی طولانی،چمدون کنارمه،جلوی در ایستادم.

    این پررنگ ترین لحظه ی زندگیمه.

    ″چشم‌هایم را می‌بندم و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد.″

    و سیلویای عزیزم باید بدونه که با باز کردن پلک هام،دیگه هیچ چیز دوباره زاده نمیشه.

    هیچ چیز.

    -کلاغ سپید

    پی‌نوشت: شعر از سیلویا پلات

  • ۱۱
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۱۳ بهمن ۰۲

    #5

    بتی عزیزم،شاید برایت سوال پیش آمده باشد چه شده که تصمیم گرفته ام ناگهانی برایت بنویسم، دلیل مهمی هم ندارد، فقط خواستم بهت بگویم که گاهی کلمه ها زشت میشوند.

    دست های یکدیگر را نمیگیرند و با نگاه طلبکارانه به تو مینگرند. نمیتوانی به پدیده ای ملموس تشبیهشان کنی،نقص هایشان را بپوشانی یا حتی آنها را آرام کنی. فقط میتوانی رقص ترسناکشان را بر روی کاغذ ببینی و آنقدر عصبی شوی که کل کاغذ را مچاله کنی. چون میدانی هیچکس کلمه های زشت را در آغوش نمیگیرد،نه تا وقتی که زیبایی وجود دارد.

    خواستم بگم آن لحظه دقیقا همین الآن است،در اتاقی خالی،با دخترکی تنها،رد خودکار روی دست، پوسترهای گریان و کاغذ های مچاله شده.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۹ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۳ آذر ۰۲

    #4

    برخلاف چیزی که فکر میکردم،تابستون هیچ چیزی رو درست نکرد. درواقع اگه بخوام دقیق تر بگم،نه تنها چیزی رو درست نکرد،بلکه کلی اتفاقات بد توش رخ داد. بعد از اینهمه سال که در انتظار تابستون بودم تازه فهمیدم که اوه،تابستون واقعا هم چیز خاصی نیست. درواقع توی تابستون هیچکاری انجام نمیدم و همین بیکار بودن و تلاش نکردن باعث وجود غم میشه. البته دلایل دیگه ای هم برای جالب نبودن تابستون هست،اما فعلا نمیخوام به خاطر گذشته غصه بخورم. الان توی اواسط مهر هستیم و من هم مثل بیشتر افرادی که میشناسم خوشحالم که تابستون به پایان رسیده و تا چندماه دیگه هیچ‌خبری ازش نیست.

    چند روز از مهر میگذره و زندگی دوباره سخت شده. سخت تر از غر زدن برای رفتن به کلاس زبان و درس خوندن برای امتحان های مدرسه‌. انگار پاییز سال به سال سخت تر میشه و تو برای اینکه ازش سربلند بیرون بیای باید همه ی تلاشت رو بکنی.اما امسال قرار نیست مثل پاییز پارسال یک جا بشینم و کاری نکنم،چون احساس میکنم این چندوقت فرد مفیدی بودم و لیاقت داشتن یک زندگی آروم رو دارم. که خوشبختانه یا متاسفانه،برای داشتن یک زندگی آروم و خوب باید تلاش کنم. و خب،چه فصلی بهتر از پاییز که توش در حال تلاش کردن باشی چون حتی سختی کشیدن هم توی پاییز زیبا و زیباتر به نظر میاد.

    من عادت های قدیمیم رو کنار نذاشتم و هنوز هم در حال غر زدنم،اما هیچوقت برای رفتن به جایی و دیدن آدم ها ی جدید مقاومت نمیکنم. و فکر میکنم این ویژگیم الان به نفعم هست چون که بیشتر دوستانم رو از دست دادم و یک جورایی تنها شدم. البته،اونقدر هم به خاطرش غصه نمیخورم، چون به این درک رسیدم که بعضی آدم ها همیشه قرار نیست به سود تو باشن حتی اگه توی اون لحظه احساس کنی که تنها کسانی هستن که میخوای. و فکر میکنم زمان چیزیه که این رو ثابت میکنه،چون رهایی که تا چند ماه پیش نمیتونست از اشک هاش فرار کنه و اون فرد رو فراموش کنه الان همه ی این کار ها رو انجام داده. وقتی که بهش فکر میکنم میبینم این چندوقت اون خیلی قوی و شجاع بوده.

    از همه ی این ها که بگذریم،پاییز چی؟ پاییز رو میخوام چیکار کنم؟

     خب برنامه م هم دوباره برای پاییز همینه،قوی و شجاع بودن. میخوام قوی و شجاع باشم و خاطره های قشنگ بسازم و وقتی که پیر شدم با به یاد آوردنشون لبخند بزنم. یک جورایی میخوام شبیه آنه شرلی باشم،همونقدر شاداب،امیدوار و رویاپرداز. میخوام بیشتر با سازم وقت بگذرونم،بیشتر خونه ی دوست های مامان برم،روابط اجتماعیم رو قوی تر کنم، روی زندگی واقعی تمرکز کنم،دوباره داستان نویسی رو شروع کنم،بچه های کوچیک رو بخندونم،فیلم ببینم،آهنگ گوش بدم،بیشتر آواز بخونم و مهم تر از همه؛بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.

    اگه اینجوری زندگی کنم،غم هام کمتر میشه. و وقتی که غمگین شدم هم میدونم که همیشه فیلم های هری پاتر و اینتراستلار رو کنار خودم دارم،کتاب ها رو دارم،برگ ها رو دارم و حتی همکلاسی هام رو.

    همکلاسی های عزیزم که هرروز من رو میخندونن و همیشه باهاشون خوش میگذره. درسته،من در حال حاضر دوست صمیمی ای ندارم اما میدونم ثمین همیشه هست تا با هم درباره ی انیمه حرف بزنیم،باران هست که با گفتن عسل لامصب ما رو بخندونه،کیانا و کتایون همیشه هستن تا برقصن و آدرینا هم همیشه هست تا برامون آهنگ های دهه ی ۶۰ رو بخونه.

    من همیشه آدم های دوست داشتنی و‌ مهربونی رو کنار خودم دارم، و پاییز. پاییز قراره همه ی غم های تابستون رو با خودش ببره:).

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

    نامه ی اول

    ~برای کسی بنویس که میخوای همه چی رو بهش بگی،اما میترسی.~

     

    این اولین نامه ی من به تو نیست،درواقع دومیش هم نیست. اصلا نمیدونم چندمین نامه ست،آخه انقدر برات نوشتم که دیگه یادم نمیاد چقدر بودن. و توی همشون سعی داشتم حرف هایی که همیشه میخواستم بهت بگم رو بنویسم. روی کاغذ هم مینوشتم،حتی توی کیفم هم گذاشته بودم،ولی هیچوقت بهت ندادمشون. چون همیشه میترسیدم که بعدش چی میشه؟ اگه این ها رو بخونی چه احساسی نسبت به من پیدا میکنی؟ آیا قلبت میشکنه؟

    اما ایندفعه میخوام برای خودم بنویسم،بنویسم تا انقدر به خاطرشون خودم رو آزار ندم.

    عزیزم،تو کسی بودی که براش هرکاری میکردم‌ و هرکسی میگفت که اسم مهمترین فرد زندگیت رو بگو،اسم تو رو میگفتم. اما آدم باید پیش مهم ترین فرد زندگیش راحت باشه و من پیش تو،هرچیزی غیر از خود واقعیم بودم. و خیلی طول کشید تا فهمیدم مهم ترین فرد زندگی من،تو نبودی.

    درواقع تو اصلا دوست من هم نبودی،تو هیچی بودی. یک هیچی بزرگ. یک هیچی که انقدر قشنگ بود که دلم خواست پیش خودم نگهش دارم‌. از اون هیچی هایی که بهت آسیب میزنن ولی میگی: نه. اشکالی نداره. من میخوام لبخندش رو ببینم.

    و من واقعا میخواستم خنده ات رو ببینم،میخواستم ستاره ها رو توی چشم هات بشمارم و شادی رو توی وجودت احساس کنم. ولی تو هیچوقت برای من همچین چیزی نخواستی،یا حداقل این چیزی بود که تموم مدت بهم ثابتش کردی.

    درواقع،هروقت پیش تو بودم فقط غم رو احساس میکردم. اولش فکر کردم که فقط بعد از دیدن تو و به خاطر این که دلم برات تنگ میشه ست. بعدش فهمیدم که نه،حتی قبل دیدنت هم غم دارم. و بعد از همه ی این ها،وقتی پیش تو بودم احساس بدی داشتم. احساس میکردم دارم غرق میشم،رفتارت،حرفات،دوستات،افکارت،کنایه هات و همه چیِ تو،به من احساس خفگی میداد. انگار هرچی امید داشتم پیشت نابود میشد و من رو مثل شیشه میشکستی و بعد میگفتی:

    آخ،ببخشید حواسم نبود.

    اما تو حواست بود. خیلی هم حواست بود. چون تو به خاطر اینکه فقط به یک نفر جواب رد دادی،عذاب وجدان میگرفتی و به خاطر کارهایی که با من میکردی نه. اصلا یادت میاد چقدر من رو ناراحت کردی؟

    ببینم،میدونستی که توی تیر،هرموقع میدیدمت بعدش میومدم خونه و گریه میکردم؟ و بعدش توی اوج گریه م برات نامه مینوشتم؟ اوه،البته که میدونستی. چون خودم بهت گفته بودم،خودم بهت گفته بودم که بعد که میرم خونه گریم میگیره.

    و عزیزم،تو بهترین کار ممکن رو کردی. سرت رو تکون دادی و گفتی: آها.

    تو من رو هم فراموش کردی، اون روز که با y توی حیاط می خندیدید رو یادم میاد. صدای خندتون توی گوشم میپیچید،هر ثانیه. و هیچوقت فکر نمیکردم که این رو بگم،اما صدای خنده ی تو باعث گریه م شد. اینکه من نیومدم سمتت و حتی دلیل خاصی هم برای این موضوع نداشتم،اصلا بهانه ی خوبی برای اینکه بری سراغ افراد دیگه نبود. اینکه حتی من رو نگاه نکنی و به جاش اونقدر با یک نفر دیگه حرف بزنی که تهش مجبور بشی آب بخوری.

    و من احساس کردم ازت بدم میاد. ازت بدم میاد،چون تو من و احساساتم رو به مسخره گرفتی. از اینکه وقتی بهت گفتم دوستت دارم هیچی نگفتی و وانمود کردی که نشنیدی. و بعد،بدتر از اون؛پیش همه میگفتی:ولی به من گفت دوستت دارم.

    اما چیزی که خیلی برام سواله،اینه که چرا ادعا میکردی برات مهمم؟ باور کن، اگه از من خوشت نمیاد اصلا لازم نیست بهم دروغ های قشنگ بگی. چون بعد یک مدت حتی همون دروغ های شیرینت هم دلم رو زد. تو هم دلم رو زدی.

    و چقدر میخندم به این که هرموقع میرفتم بیرون،آرزو میکردم که ای کاش تو رو ببینم. و بعد انقدر ندیدمت که تصمیم گرفتم باهم بریم بیرون. ما باهم رفتیم بیرون،دلتنگیمون هم رفع شد،ولی تو حتی اون روز هم منو ناراحت کردی و اشکم رو در آوردی. و اولش فکر کردم،متوجه نشدی،ولی تو به این کارت افتخار میکردی.

    -سر قضیه فلانی که حرصم رو در نیاوردی

    +ولی بازم توی پارک تونستم حرصت رو در بیارم.

    -آره...تونستی.

    و بعد فهمیدم که کاملا آگاه بودی نسبت به همه ی کارهایی که با من میکردی و همه وقت هایی که من رو عذاب میدادی.

    به خاطر همین موضوع هروقت مامانم میگفت با x دوباره بیرون نمیرین؟ میگفتم برنامه ای نداریم. و باور کن،اگه دوباره این رو بگه همه چی رو بهش میگم‌.

    البته اشتباه برداشت نکن. من همچین چیزی رو نمیخواستم،من هیچکدوم از این ها رو نمیخواستم. من نمیخواستم جایگزین شم،نمیخواستم هرروز هفته رو گریه کنم،نمیخواستم بهت فکر کنم،نمیخواستم مهم ترین فرد زندگیم باشی. و مهم تر از همه؛ نمیخواستم کلی تلاش کنم که باهم باشیم و تو حتی حاضر نشی که برای دیدن من یک جمله بگی.

    ولی حالا،ما دیگه هم رو نمیبینیم،به هم زنگ نمیزنیم،راجع به هم فکر نمیکنیم و اهمیتی به هم نمیدیم.

    و من خوشحالم،واقعا خوشحالم از اینکه من دیگه ربطی به تو ندارم.

    چون تو،شیرین ترین ولی دردناک ترین هیچی برای من بودی.

    و به خاطر همینه که دیگه اون گردنبند رو توی گردنم نمیندازم و به خاطر پولی که دادم هم پشیمونم،به خاطر همینه که دیگه حتی بهت زنگ نمیزنم و راجع به تو با دوستام حرف نمیزنم.

    و حالا،وقتی که تو رو رها کردم تازه فهمیدم چقدر آدم اون بیرون هست. چقدر آدم،که همشون قرار نیست بداخلاق یا وحشتناک باشن. شاید نتونم باهاشون صمیمی شم،اما میدونم حداقل همین ها رو هم دارم. میدونم که با این که کمتر دیدمشون،از تو خیلی بهتر عمل کردن.

    و فقط امیدوارم موفق باشی،تو هرچیزی که میخوای.

    و بابت وقت هایی که ادعا کردی تنها نیستم هم ممنونم،درسته که دروغ بود اما اون لحظه یکم بهم احسای آرامش داد‌.

    و دیگه حتی یک ذره هم نمیترسم که این ها رو بهت بگم.

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • سه شنبه ۲۴ مرداد ۰۲

    #3

    جمعه روزیه که معمولا همه دارن استراحت میکنن. اما تو نمیتونی استراحت کنی چون ساعت ۵ اجرای هنرجویی داری.

    ۶ ماه میشه که دارم این آهنگ رو‌ میزنم،البته برای اجرا نه. من ۶ ماه پیش این آهنگ رو یاد گرفتم و تا الان دارم میزنمش. کلا یک ماه از تمرین هام برای اجرا بوده. اما این دلیل نمیشه که استرس نداشته باشم. چون مهم نیست که چقدر تمرین کنین و چندوقت یک آهنگ رو بزنین،جمعیت باعث میشه همه چی رو فراموش کنید! و بدتر از اون اینه که یک درونگرای خجالتی باشید.

    به هرکی گفتم که من خجالتی م بهم گفته هاهاها،تو خجالتی ای؟ نه بابا تو که خیلی اجتماعی هستی. اما نه،یک حقیقتی رو همین الان بهتون میگم،من خیلی خیلی خیلی خجالتی هستم!

                                              ---

    با اینکه هنوز فردا نشده،من حتی درست یادم نمیاد که قبل از وارد شدن به اون سالن چه احساسی داشتم. استرس؟ خواب‌آلودگی؟ عصبانیت؟ بیخیالی؟

    وقتی که پام رو توی آموزشگاه گذاشتم اولین چیزی که خیلی توجه م رو جلب کرد زیبایی اون جا بود. از آموزشگاه قبلیم خیلی خیلی زیباتر بود. برگ ها ریخته بودن و رو به رو در سفیدی بود که روش شماره 1 نوشته شده بود. اتاق شماره 1 برای پیانو بود،یک ساز بزرگ با رازهای پیچیده و افراد معروف. (گاهی اوقات حتی میتونستید صدای جیغ زدن کلاویه ها رو هم احساس کنید.) و من سه شنبه هر هفته،روی صندلی میشینم و درس ها رو برای استادم میزنم. اما ایندفعه همه چی فرق داشت.

    کلاس شماره 1 ای درکار نبود،من مستقیم به سمت سالن رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. استادم؟ اوه نه،صندلی ها نشون میدادن که افراد زیادی قرار بود بیان و اجرا کنن. و چیزی که من رو میترسوند اون دختر کوچولویی بود که داشت تمرین میکرد،آهنگ تندی بود.

    احساس کردم دارم میمیرم.

                                              ---

    شاید با خودتون بگین که زیادی دارم بزرگش میکنم،اما من واقعا بزرگش نمیکنم. چون دقیقا به همون اندازه وحشتناک بود.

    درست همون لحظه ای که روی صندلی نشستم دستام لرزیدن و تپش قلب گرفتم. احساس کردم همه چی رو فراموش کردم،افرادی که توی این اتاق بودن همشون زیادی عالی به نظر میومدن و من در مقابلشون شبیه جلبک بودم. یک جلبک نابالغ بی استعداد.

    یک جلبک نابالغ بی استعداد متعجب. متعجب؟ بله متعجب. خیلی هم متعجب. چون معمولا استادتون قبل از این اجراها بهتون میگه:

    به خودت ایمان داشته باش

    استرس نداشته باش

    تو میتونی

    و... اما خب،به نظر میاد فقط توی فیلم ها استادتون بهتون امید میده. چون نه تنها به من،بلکه به هیچکدوم از بچه ها از این جور حرف ها نزد. درواقع فقط لبخند زد و نشست تا ساعت ۵ بشه.

    مجبور بودم تنهایی برم توی کابوس‌.

    نفر اول رفت و‌ نشست پشت پیانو.

    زیبا میزد،البته چندتا اشتباه داشت. حقیقتش اینه که نت ها گاهی وقت ها بهتون خیانت میکنن،ایندفه هم به اون پسر خیانت کردن. اما هیچکس متوجه این زشتی نشد،چون اون پسر بدون اهمیت به نت هایی که از دستش در رفتن آهنگ رو با آرامش ادامه داد.

    اگه من بودم قطعا از خجالت آب میشدم.

                                              ---

    یکی یکی میرفتن و آهنگ میزدن،چشمم به تبلت یک آقا خورد؛داشت لایو میگرفت! همین که جلوی بقیه بزنی خودش سخت هست بعد فکر کن یکی هم بیاد فیلم بگیره ازت! ای کاش نمیفهیدم که فیلم میگیرن.

    اما نباید از مردم انتظار زیادی داشته باشین،چون اون ها فقط انسان ن. اشتباهاتشون خیلی واضح شنیده میشد،مکث هاشون،گم کردن نت،بهم ریختن ریتم. اما کسی سرشون داد نزد که چرا اینجوری زدی. مردم تشویقشون میکردن،حتی با اشتباهاتشون،حتی با اینکه کامل نبودن. و اینکه آدم ها رو اینجوری تشویق کنیم خیلی قشنگه. چون با دعوا کردن یا داد زدن سرشون زده میشن و احساس پوچی میکنن. اما وقتی تشویقشون میکنین باور میکنن که با نقص هاشون عالی هستن و پذیرفتن اشتباهات،کار بزرگیه.

    و همه ی اون بچه ها،تمرین میکنن. ثانیه ها،دقیقه ها،ساعت ها،هفته ها،ماه ها و سال ها. 

    -:آماده ای؟ نوبت توئه

                                              ---

    کتابم رو برداشتم و فکر‌کردم که در بدترین حالت کلی غلط میزنم و نمیتونم ماست مالیش کنم و خیلی ضایع میشم. اما یه چیزی اعماق قلبم میدونست که اینجوری نمیشه،شاید اون اعتماد به نفسی که بهش نیاز داشتم رو پیدا کردم. اما به هر حال،نت های دو رو زدم و شروع کردم.

    اون لحظه،به چیزی فکر نمیکردم. وقتی میگم فکر نمیکردم یعنی واقعا فکر نمیکردم! فقط داشتم زیبایی پیانو رو میدیدم و صداش رو میشنیدم. خوبی پیانو اینه که روت به پشت بقیه ست و حالت چهره هاشون نگرانت نمیکنه.

    پس آره،زدم و حتی یادم نبود که اون آقا داره لایو میگیره،اینکه جمعیت زیادی دارن من رو میبینن و استادم داره نگاهم میکنه. من هیچی یادم نبود،حتی اون رو.

    و راستش رو بگم؟ اون احساس فراموشی که اون لحظه داشتم خیلی قشنگ بود. دلم میخواد بازم تجربه ش کنم. چون همیشه که قرار نیست دردای زندگیتو ول کنی به امون خدا و انگشتات رو تند تند جلوی کلی آدم تکون بدی.

    و دقیقا به محض اینکه آهنگ تموم شد من سریع کتابم رو جمع کردم و بدون نگاه کردن به چهره های مردم سرم رو پایین انداختم و رفتم. هیهیهی. من که گفتم زیادی خجالتی ام. و خب،تنها چیزی که یادمه نور و کفش هاشون بود‌. و صداشون.

    صدای دست زدنشون.

    اوه خدای من! باورم نمیشه که دارن برام دست میزنن. حتی با اینکه چهار ساعت از اجرا گذشته هنوز هم فکر میکنم احتمالا یکی بعد من اومده سریع زده و به جای من دارن اون رو تشویق میکنن.

    و تازه وقتی رو صندلی نشستم فهمیدم که چقدر قلبم داره تند میزنه. 

    میتونستم بهتر بزنم،دروغ چرا. من و همه ی افراد اون سالن میتونستیم بهتر بزنیم و کمی کمتر هول کنیم. اما دلم نمیخواد به خاطرش غصه بخورم،چون راضی بودم.

    چون میدونستم بهترین چیزی که توی اون لحظه داشتم رو زدم و نتیجه بد نبود. آدم همیشه قرار نیست عالی باشه،و به عنوان اولین اجرا م؛باید بگم کاملا از خودم راضی‌م=).

    افراد زیادی توی سالن بودن که بهتر از من میزدن،اما خب منم از خیلی ها بهتر زدم. به علاوه اون ها مدت بیشتری پیانو تمرین کردن،سه سال و نیم و من؟ فقط یک سال و خورده ای:)

    پس طبیعیه که اون ها بهتر باشن،اما من قرار نیست جا بزنم‌. چون بیش از اندازه امروز رو دوست داشتم و میخوام برای اجراهای بعدی تمرین کنم.

    مامانم: بیا ازت فیلم گرفتم

    من در حال نگاه کردن فیلم: اوه خدای من! موهای من انقدر از جلو بد به نظر میرسه؟!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۱۳ مرداد ۰۲

    #2

    ۱۵ تیر.

    تولد های من همیشه یکی از یکی شلوغ تر بودن. یعنی هیچوقت من نتونستم تو روز تولدم در سکوت و آرامش باشم. همیشه کلی مهمون میریختن خونمون و واقعا برام خیلی سخت بود که بتونم با اون سر و صدا خوشحال باشم.

    ولی توی اون شلوغی،اینکه میدیدم تولدم رو یادشونه بهترم میکرد. چی میگن بهش؟ شاید احساس مهم بودن میکردم.

    اما بوم!

    ایندفعه از دنیای واقعی فقط ۶ نفر بهم تبریک گفتن! الان با خودتون میگین وای چقدر کم طفلکی. ولی نه،اتفاقا امسال خیلی عالی بود! چون که من احساس میکردم رشد کردم و بزرگ شدم. احساس میکردم که دوباره جوونه زدم و حالا برای تجربه های جدید آماده ام. نمیتونم بگم ناراحت نشدم،خب شدم واقعا ولی نذاشتم که ناراحتی باهام بمونه. چون وقتی بهش فکر‌ میکنم میبینم تبریک نگفتن یا از یاد بردن تاریخ حتما به معنای دور انداخته شدن نیست. برای همین امسال برام خیلی ارزشمنده. چون مهم نیست که چقدر بهم کم تبریک گفتن.

    آدمای مجازی باعث شدن دیگه ناراحت نباشم. چون تبریک هایی که اونا بهم گفتن از اعماق قلبشون بود و من اینجور تبریک ها رو به هزاران تبریک که صرفا به خاطر حفظ آبروریزی تو جمع خانوادگیه ترجیح میدم.

    و بچه های بیان کسایی بودن که همیشه بیش از اندازه لطف داشتن♡

    و درواقع این پست بیشتر برای اینه که ازشون تشکر کنم.

    از ویولت عزیز ممنونم که سعی کرد زودتر از همه تبریک بگه.

    از سلین و مانیا ممنونم که با اینکه کنکور داشتن اما حواسشون بود.

    از ایمی و جیوو برای پست گذاشتن ممنونم.

    از هیرای،آنیسا،ثنا،هیون ری،کالیستا هم ممنونم که خصوصی تبریک گفتن و خوشحالم کردن.

    از آیلین عزیزم هم ممنونم به خاطر تبریک گفتن.

    امیدوارم بتونم برای تولد هاتون جبران کنم،مرسی که باعث شدید روز تولدم بینهایت لبخند بزنم و شاد باشم.

    دوستتون دارم بچه ها:″>

                                                           ---

    پی‌نوشت:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۰۲

    1)زندگی است دیگر.

    امای عزیزم،زندگی شاید همیشه پر از خنده نباشد. شاید گریه کنیم و زجر بکشیم،اما همیشه در آخر به شادی میرسیم. چون این ″زندگی″ است.

    عجیب است که من این را بگویم،مگر نه؟ اما گاهی اوقات افرادی که در غم هایشان غرق میشوند میتوانند حتی بیشتر از افرادِ شاد زنده بودن را احساس کند؛ و زنده بودن واقعا قشنگ ترین احساسی است که میتوانی داشته باشی. 

    درست مثل گل ها. ایزابلا؛گل قاشقی ای که چندماه پیش گرفتم را به یاد داری؟ همه ی برگ هایش خشک شدند. ″دیگر امیدی به او نیست.″ مامان این را میگوید، من مخالفم. میدانم که ایزابلای زیبای من دوباره گل میدهد،آنموقع میتوانم برایش آنشرلی بخوانم. شاید هم با او برقصم.

    راستی،میدانی چرا با مامان مخالفم؟ چون من هم همینجوری بودم. هم من ؛ هم او. اما اکنون ما شاد هستیم و ایندفعه خبری از لبخند هایی که از اجبار میزدیم، نیست. حقیقتش این که بگویم این شادی از اعماق قلبمان است باعث میشود بخواهم به خودم افتخار کنم.

    امای عزیزم،با وجود همه ی ناکافی ها و غم ها اگر فقط به یاد داشته باشی که بالای سرت را نگاه کنی میتوانی ستاره ها را ببینی. کدام یکی بیشتر برق میزند؟ آن تو هستی! همانقدر درخشان و خوشحال. ستاره ها را بشمار عزیزم،مطمئنم میتوانی یک نردبان درست کنی؛بالا بروی و یکیشان را برداری. بگذاریش درون قلبت تا امید وارد رگ هایت شود و شاد باشی.

    چگونه همچین چیزی ممکن است؟

    خب؛این زندگی است. دقیق نمیدانم چگونه،فقط میدانم به احساسش میگویند زنده بودن. زندگی پر از ناامیدی است و آخر ناامیدی،امید وجود دارد عزیزم. چون تو هرچقدر هم ناامید باشی باز هم چیزی هست که جرقه ها را درون تو به وجود بیاورد.

    و تو؛ اکنون زنده ای و نفس میکشی،درست مثل همه ی آدم های اطرافت. فقط احساس زنده بودنت،کمی با آنها فرق میکند؛چون این شادی پس از ناراحتی است. چون تو فهمیده ای که به زخم هایت برای رشد کردن نیاز داشتی،به آن اتفاقاتی که تو را به جنون رساند هم همینطور. به همه ی ناراحتی هایت فکر کن؛بعد به شادی هایت. این ها نشانه ی چی هستند؟ نشانه های زنده بودن!

    من هم زنده ام،به گل هایم آب میدهم؛برای ایزابلا آنشرلی میخوانم،به کلاس رقص میروم،موهایم را رنگ میکنم و پیانو میزنم. و با تمام وجودم عاشق زندگی‌ هستم. این که قرار است تجربه های جدیدی کسب کنم،آسیب ببینم و درد بکشم و آخرش دوباره بخندم من را به هیجان میاورد! شاید دیوانگی باشد؛اما زندگی است دیگر!

                                                

    پی‌نوشت: سلام! من برگشتم=] 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲

    ۱۱ لبخند ۱۴۰۱

    ۱-وقتی تابستون تو مدرسه با بهار قرار گذاشتیم که همو ببینیم و اون تولدم رو یادش بود و برام کیک گرفت.

    ۲-موقعی که از ساعت ۸ تا ۱۱ با یگانه از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم.

    ۳-وقتایی که یگانه باعث میشد حس کنم که یه نفر کنارمه

    ۴-وقتی موهام رو رنگ کردم

    ۵-وقتی سلین رو بغل کردم

    ۶-وقتی پونیو اونی‌م شد

    ۷-همه ی وقتایی که با ثنا حرف میزدم و توشون خل بازی در میاوردیم. (به جز وقتایی که زار زار گریه میکردیم)

    ۸-وقتی کاتن رو دوباره پیدا کردم

    ۹-وقتی رفتیم کرج و تونستم ژی رو ببینم

    ۱۰-ترم هایی با تیچر عطاران کلاس داشتیم و از خنده جر میخوردیم

    ۱۱-وقتی ویلی ونکا به بیان برگشت و من تونشتم باهاش آشنا شم

    ۱۱(۱۲)-وقتی وبم یه ساله شد

    ۱۱(۱۳)-وقتی رفتیم بانک کتاب و من مانگا گرفتم

    ۱۱(۱۴)-وقتی گفتن میخوان توی بانک کتاب یه کافه درست کنن

    ۱۱(۱۵)-وقتی عکس میتسوری رو دیدم:>

    ۱۱(۱۶)-وقتی یهویی بهار رو بغل میکردم

    ۱۱(۱۷)-همه ی وقتایی که بارون میبارید

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    دختری با موهای قرمز

     

    آنه

    تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه کذشت

    وقتی روشنی چشم هایت 

    در پشت پرده های مه الود اندوه پنهان بود

    با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات

    از تنهایی معصومانه ی دست هایت

    آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت

    و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات

    حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود

    آنه

    اکنون آمده ام تا دستهایت را

    به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری

    در آبی بی کران مهربانی ها به پرواز در آیی

    و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست

    در انتظار توست.

     

    پی‌نوشت: وقتی خواهرم داره جم جونیور میبینه و یک دفعه این دکلمه ی زیبا پخش میشه،چطور میتونم لبخند نزنم؟:)

  • ۲۳
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۲۹ بهمن ۰۱

    تولدت مبارک آلا=)!

    سلام آلا ی بنفش:″) 

    امیدوارم وقتی این رو میخونی بهتر از همیشه باشی و یه لبخند بزرگ روی لبات باشه″) به هر حال آدما همیشه با خنده قشنگ ترن ؛ مگه نه؟ :دی

    اگه بخوام صادقانه بگم ؛ من هنوز هیچی ازت نمیدونم و تا الان زیاد باهم حرف نزدیم. اما هر دفعه که باهم حرف میزنیم حس خیلی خوبی میگیرم و خوشحال میشم. بیا بیشتر حرف بزنیم دخترTTxD.

    هرکس که تاحالا باهات آشنا شده باشه؛ احتمالا این رو فهمیده که تو از رویایی و شیرین ترین ها هستی!

    چرا اینو میگم ؟

    خب ؛ تو متنایی مینویسی که به جرئت میتونم از کسایی که میشناسم هیچکس اینطوری ننوشته! متنات خیلی خاص و چرخ آورن،مثل خودت″). مهربونیت..گاد! آلا مهربونیت انقدر زیادی که با هیچ‌چیز نمیتونم توصیفش کنم. یادته موقعی که من اومدم تا ازت دزیره رو بگیرم؛ کامل بهم توضیح دادی و راجع به همه چیزش بهم گفتی‌.

    خیلی خوشحالم که اون روز اومدم و ازت پرسیدم ؛ چون اگه سرخود میرفتم میخوندم احتمالا با چیزایی مواجه میشدم که دوستشون نداشتم.

    باور کن آلا ؛ هرکسی غیر از تو بود میگفت این چه آدم رومخیه لینک و بهش بدم بره. و تهش لینک رو میداد. اما تو ، مثل یه دوست واقعی کمک کردی تا من تصمیمم رو بگیرم و فکر میکنم بهترین راه حل رو بهم دادی. میبینی؟ از همین مهربونی های کوچیک توی وجودت بگیر تا بزرگاش:″) 

    آلا ؛ مهربونی توی وجودت مثل یه ستاره ی درخشان میمونه=)

    میتونم هزار تا دلیل برای رویایی بودنت بیارم. آلا شی ؛ اونایی که باهات دوستن از خوشبخت ترین هاـن.

    یه دفعه هم من چندوقت بود نبودم؛ و تو بهم کامنت دادی و پرسیدی همه چی مرتبه. موقعی که کامنتت رو خوندم از خوشحالی بالا و‌ پایین میپریدمTT. خیلی خوشحال بودم که حالم و پرسیدیTT

    و در آخر ؛ میخوام بدونی برات بهترین ها رو آرزو دارم. یه دنیا شادی ؛ موفقیت و لبخندایی از ته دل رو، برات آرزو میکنم. =″)

                               تولدت مبارک؛ آلا ی شکری:″)♡

    پی‌نوشت: ببخشید اگه خوب نشد یا کم‌ بودTT

    پی‌نوشت۲: امیدوارم ۱۹ سالگیت پر از تجربه های شگفت انگیز و جالب باشه=)

    پی‌نوشت۳: سال بعد ۲۰ سالت میشهㅠㅠ وایییی.

  • ۶
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۲۲ بهمن ۰۱
    سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،
    بنفش مات.
    بدن بی‌جان ،
    شسته شده و پریده رنگ،
    همچون مروارید.
    در حفره یک صخره،
    گویی موج‌ها با وسواس ،
    تمام دریا را در آن گودال
    به چرخش وامی‌دارند.
    نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
    چون نقطه عذاب
    روی دیواره صخره
    پایین می‌خزد .
    قلب خاموش می‌شود .
    دریا به عقب می‌لغزد .
    آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .
    _سیلویا پلات_