روزهام عجیب شدن، البته اگه «عجیب» کلمه ی مناسبی باشه.

حالم از گرما به هم میخوره و میزارم سرما به من سیلی بزنه و با خودم فکر میکنم که کی انقدر تغییر کردم؟ چون حتی سلیقه ی کتاب خوندنم هم عوض شده و به جای رمان ها رفتم سراغ فلسفه. و وقتی مامانم فهمید دنیای سوفی رو برداشتم و دارم میخونم با تعجب گفت:«دیوونه نمیشی اینارو میخونی؟» و من جواب دادم:«فکر میکنی فلسفه دیوونگیه؟» و با بی احساس ترین نگاه ممکن بهش خیره شدم. حتی اگه فلسفه هم دیوونگی باشه،خب فقط افراد دیوونه میرن سمتش. پس احتمالا من هم دیوونه ام.

اما مسئله فقط فلسفه نیست،یکی دیگه از تغییراتم بی انگیزگی شدید برای انجام کار هاست حتی کارهایی که دوستشون دارم یا بهتره که بگم،دوستشون داشتم. سه شنبه ی این هفته به آقای صابران،استاد پیانو ام گفتم که:«میشه توی اجرا شرکت نکنم؟» تعحب کرد و دلیلش رو پرسید و قبل از اینکه بتونم فکر کنم از دهنم بیرون پرید:«دوست ندارم شرکت کنم.» یک لحظه حتی تعجب کردم که...عه! رها واقعا اینو گفتی؟ اما آره من چیزی غیر از این نگفتم و موقعی که داشتم میرفتم استادم بهم گفت:

«سعی ات رو بکن،من دلم میخواد توی اجرا شرکت کنی. تو هنرجوی خوبی هستی.» و من سرم رو تکون دادم، بیرون رفتم و حتی ذره ای احساس هنرجوی خوب بودن نمیکردم. چندماهه که تمرین هام رو با ذوق انجام نمیدم و بعضی روزها،حتی یک دقیقه هم تمرین نمیکنم. 

اما مهم تر از همه،تنها شدم. کسی که ۳ ماه پیش شب و روز باهاش حرف میزدم الان حتی بخش کوچیکی از زندگیم نیست،کسی که از رازهام بهش میگفتم رو میوت کردم،و حالا بابام میگه همونقدر که رها دوست صمیمی داره منم دارم.

میخندم،حالا همه رو از خودم دور کردم و کسی رو ندارم که بهم اهمیت بده. نمیدونم چرا این کار رو کردم،شاید چون اونقدری که عشق میدادم عشق دریافت نکردم؟ فکر میکنم تا الان به مقدار کافی به آدم های زندگیم عشق داده باشم اما هیچوقت یادم نمیاد که توسط یک نفر دوست داشته بشم.

 و هروقت دیدم بقیه فردی رو دارن که بهشون اهمیت بده و بهشون بگه که دوستشون داره، حس حالت تهوع بهم دست داد. از اینکه اون ها همچین فردی رو داشتن و من نه،از اینکه احتمالا همیشه اون آدمی که کمبود توجه داشت من بودم و‌ از اینکه من همیشه اون بچه ای بودم که هرگز کسی حتی نمیفهمید وجود داره.

اما این ها همه اش برای گذشته ست،دیگه همچین حسی رو ندارم. یجورایی میشه گفت پذیرفتم که عشق، که هر آدمی بهش نیاز داره، برای من نیست. پذیرفتم که هرگز کسی نمیاد که همونقدر که دوستش دارم،دوستم داشته باشه. راستش رو بخوای، یک بار این افکارم رو به یکی از دوستام گفتم،خندید و گفت بامزه ست. عجیبه نه؟ برای من زمانی بزرگترین دلیل غم هام بود و برای یک فرد دیگه، بامزه بود. از اون وقت به بعد،دیگه هیچوقت از افکارم با کسی حرف نزدم.

من تغییر کردم به مقدار زیاد. مهتاب راست میگفت مثل قبل نیستم. آدم ها واقعا تغییر میکنن،تغییرات بزرگ،تغییرات کوچیک. اما این وسط فقط و فقط یک چیزه که تغییر نمیکنه و عزیزم،میتونی حدس بزنی چیه؟ ذات، ذات یک آدم هیچوقت تغییر نمیکنه. همه چیز درون آدم ها تغییر میکنه اما ذاتشون هیچوقت تغییر نمیکنه. و کنجکاوم که ببینم ذات من چه شکلیه. آیا آینه؛میتونه ذات من رو نشون بده؟ روشن ترین و تاریک ترین بخش وجودم رو؟

پنجره رو باز میکنم،برف اومده. همه جا سفید شده و ایندفعه اسم کسی رو نمینویسم. شوخی کردم،شاید اسم یک یا دو نفر رو نوشتم. خوشحال نیستم اما ناراحت هم نیستم. آرومم‌،آره آروم کلمه ی مناسبیه.

دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم،کتاب هام رو جمع کردم،نامه هام رو هم همینطور،داره میره سفر،روحم رو میگم. یک سفر خیلی طولانی،چمدون کنارمه،جلوی در ایستادم.

این پررنگ ترین لحظه ی زندگیمه.

″چشم‌هایم را می‌بندم و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد.″

و سیلویای عزیزم باید بدونه که با باز کردن پلک هام،دیگه هیچ چیز دوباره زاده نمیشه.

هیچ چیز.

-کلاغ سپید

پی‌نوشت: شعر از سیلویا پلات