~برای کسی بنویس که میخوای همه چی رو بهش بگی،اما میترسی.~

 

این اولین نامه ی من به تو نیست،درواقع دومیش هم نیست. اصلا نمیدونم چندمین نامه ست،آخه انقدر برات نوشتم که دیگه یادم نمیاد چقدر بودن. و توی همشون سعی داشتم حرف هایی که همیشه میخواستم بهت بگم رو بنویسم. روی کاغذ هم مینوشتم،حتی توی کیفم هم گذاشته بودم،ولی هیچوقت بهت ندادمشون. چون همیشه میترسیدم که بعدش چی میشه؟ اگه این ها رو بخونی چه احساسی نسبت به من پیدا میکنی؟ آیا قلبت میشکنه؟

اما ایندفعه میخوام برای خودم بنویسم،بنویسم تا انقدر به خاطرشون خودم رو آزار ندم.

عزیزم،تو کسی بودی که براش هرکاری میکردم‌ و هرکسی میگفت که اسم مهمترین فرد زندگیت رو بگو،اسم تو رو میگفتم. اما آدم باید پیش مهم ترین فرد زندگیش راحت باشه و من پیش تو،هرچیزی غیر از خود واقعیم بودم. و خیلی طول کشید تا فهمیدم مهم ترین فرد زندگی من،تو نبودی.

درواقع تو اصلا دوست من هم نبودی،تو هیچی بودی. یک هیچی بزرگ. یک هیچی که انقدر قشنگ بود که دلم خواست پیش خودم نگهش دارم‌. از اون هیچی هایی که بهت آسیب میزنن ولی میگی: نه. اشکالی نداره. من میخوام لبخندش رو ببینم.

و من واقعا میخواستم خنده ات رو ببینم،میخواستم ستاره ها رو توی چشم هات بشمارم و شادی رو توی وجودت احساس کنم. ولی تو هیچوقت برای من همچین چیزی نخواستی،یا حداقل این چیزی بود که تموم مدت بهم ثابتش کردی.

درواقع،هروقت پیش تو بودم فقط غم رو احساس میکردم. اولش فکر کردم که فقط بعد از دیدن تو و به خاطر این که دلم برات تنگ میشه ست. بعدش فهمیدم که نه،حتی قبل دیدنت هم غم دارم. و بعد از همه ی این ها،وقتی پیش تو بودم احساس بدی داشتم. احساس میکردم دارم غرق میشم،رفتارت،حرفات،دوستات،افکارت،کنایه هات و همه چیِ تو،به من احساس خفگی میداد. انگار هرچی امید داشتم پیشت نابود میشد و من رو مثل شیشه میشکستی و بعد میگفتی:

آخ،ببخشید حواسم نبود.

اما تو حواست بود. خیلی هم حواست بود. چون تو به خاطر اینکه فقط به یک نفر جواب رد دادی،عذاب وجدان میگرفتی و به خاطر کارهایی که با من میکردی نه. اصلا یادت میاد چقدر من رو ناراحت کردی؟

ببینم،میدونستی که توی تیر،هرموقع میدیدمت بعدش میومدم خونه و گریه میکردم؟ و بعدش توی اوج گریه م برات نامه مینوشتم؟ اوه،البته که میدونستی. چون خودم بهت گفته بودم،خودم بهت گفته بودم که بعد که میرم خونه گریم میگیره.

و عزیزم،تو بهترین کار ممکن رو کردی. سرت رو تکون دادی و گفتی: آها.

تو من رو هم فراموش کردی، اون روز که با y توی حیاط می خندیدید رو یادم میاد. صدای خندتون توی گوشم میپیچید،هر ثانیه. و هیچوقت فکر نمیکردم که این رو بگم،اما صدای خنده ی تو باعث گریه م شد. اینکه من نیومدم سمتت و حتی دلیل خاصی هم برای این موضوع نداشتم،اصلا بهانه ی خوبی برای اینکه بری سراغ افراد دیگه نبود. اینکه حتی من رو نگاه نکنی و به جاش اونقدر با یک نفر دیگه حرف بزنی که تهش مجبور بشی آب بخوری.

و من احساس کردم ازت بدم میاد. ازت بدم میاد،چون تو من و احساساتم رو به مسخره گرفتی. از اینکه وقتی بهت گفتم دوستت دارم هیچی نگفتی و وانمود کردی که نشنیدی. و بعد،بدتر از اون؛پیش همه میگفتی:ولی به من گفت دوستت دارم.

اما چیزی که خیلی برام سواله،اینه که چرا ادعا میکردی برات مهمم؟ باور کن، اگه از من خوشت نمیاد اصلا لازم نیست بهم دروغ های قشنگ بگی. چون بعد یک مدت حتی همون دروغ های شیرینت هم دلم رو زد. تو هم دلم رو زدی.

و چقدر میخندم به این که هرموقع میرفتم بیرون،آرزو میکردم که ای کاش تو رو ببینم. و بعد انقدر ندیدمت که تصمیم گرفتم باهم بریم بیرون. ما باهم رفتیم بیرون،دلتنگیمون هم رفع شد،ولی تو حتی اون روز هم منو ناراحت کردی و اشکم رو در آوردی. و اولش فکر کردم،متوجه نشدی،ولی تو به این کارت افتخار میکردی.

-سر قضیه فلانی که حرصم رو در نیاوردی

+ولی بازم توی پارک تونستم حرصت رو در بیارم.

-آره...تونستی.

و بعد فهمیدم که کاملا آگاه بودی نسبت به همه ی کارهایی که با من میکردی و همه وقت هایی که من رو عذاب میدادی.

به خاطر همین موضوع هروقت مامانم میگفت با x دوباره بیرون نمیرین؟ میگفتم برنامه ای نداریم. و باور کن،اگه دوباره این رو بگه همه چی رو بهش میگم‌.

البته اشتباه برداشت نکن. من همچین چیزی رو نمیخواستم،من هیچکدوم از این ها رو نمیخواستم. من نمیخواستم جایگزین شم،نمیخواستم هرروز هفته رو گریه کنم،نمیخواستم بهت فکر کنم،نمیخواستم مهم ترین فرد زندگیم باشی. و مهم تر از همه؛ نمیخواستم کلی تلاش کنم که باهم باشیم و تو حتی حاضر نشی که برای دیدن من یک جمله بگی.

ولی حالا،ما دیگه هم رو نمیبینیم،به هم زنگ نمیزنیم،راجع به هم فکر نمیکنیم و اهمیتی به هم نمیدیم.

و من خوشحالم،واقعا خوشحالم از اینکه من دیگه ربطی به تو ندارم.

چون تو،شیرین ترین ولی دردناک ترین هیچی برای من بودی.

و به خاطر همینه که دیگه اون گردنبند رو توی گردنم نمیندازم و به خاطر پولی که دادم هم پشیمونم،به خاطر همینه که دیگه حتی بهت زنگ نمیزنم و راجع به تو با دوستام حرف نمیزنم.

و حالا،وقتی که تو رو رها کردم تازه فهمیدم چقدر آدم اون بیرون هست. چقدر آدم،که همشون قرار نیست بداخلاق یا وحشتناک باشن. شاید نتونم باهاشون صمیمی شم،اما میدونم حداقل همین ها رو هم دارم. میدونم که با این که کمتر دیدمشون،از تو خیلی بهتر عمل کردن.

و فقط امیدوارم موفق باشی،تو هرچیزی که میخوای.

و بابت وقت هایی که ادعا کردی تنها نیستم هم ممنونم،درسته که دروغ بود اما اون لحظه یکم بهم احسای آرامش داد‌.

و دیگه حتی یک ذره هم نمیترسم که این ها رو بهت بگم.