یکشنبه با یکی از دوستام دعوام شد،

کل شب ذهنم درگیرش بود و فکر میکردم

که فردا قراره کلی فحش ازش بشنوم

و بهم بی محلی کنه.

انتظار داشتم فردا به طرز دردناکی قلبم رو

بشکنه و تنهام بزاره،حتی شب انقدر بهش فکر

کردم که قراره بعدش طوری که انگار اصلا وجود

نداشتم فراموشم کنه نتونستم بخوابم.

امروز دیدمش،اومد بغلم کرد و بهم

گفت″ببخشید..من یکم زیادی بی عقل شده بودم″

اون لحظه من فقط سکوت کردم..انگار نمیدونستم

چی باید بگم ناراحت شدم چون کامل نشناخته بودمش

اما سعی کردم بهش نشون ندم چون حتما

فکر میکرد به خاطر ′اون′ ناراحتم.

پس فقط بهش گفتم اشکالی نداره منم بی عقل بودم.

بعد که اومدم خونه تمام مدت به ′خودم′ فکر کردم.

اینکه مغزم پر شده از تیکه و بی محلی و فراموش 

شدنای بی رحمانه.

فقط میتونم بگم...برای خودم متاسفم که

با آدمایی بودم که درونشون چیزی جز کینه

و نفرت نبود و باز هم برای خودم متاسفم

که اونقدر باهاشون بودم که مهربونی یادم رفت.

#خزعبلات