بتی عزیزم،شاید برایت سوال پیش آمده باشد چه شده که تصمیم گرفته ام ناگهانی برایت بنویسم، دلیل مهمی هم ندارد، فقط خواستم بهت بگویم که گاهی کلمه ها زشت میشوند.

دست های یکدیگر را نمیگیرند و با نگاه طلبکارانه به تو مینگرند. نمیتوانی به پدیده ای ملموس تشبیهشان کنی،نقص هایشان را بپوشانی یا حتی آنها را آرام کنی. فقط میتوانی رقص ترسناکشان را بر روی کاغذ ببینی و آنقدر عصبی شوی که کل کاغذ را مچاله کنی. چون میدانی هیچکس کلمه های زشت را در آغوش نمیگیرد،نه تا وقتی که زیبایی وجود دارد.

خواستم بگم آن لحظه دقیقا همین الآن است،در اتاقی خالی،با دخترکی تنها،رد خودکار روی دست، پوسترهای گریان و کاغذ های مچاله شده.