۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

دختری با موهای قرمز

 

آنه

تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه کذشت

وقتی روشنی چشم هایت 

در پشت پرده های مه الود اندوه پنهان بود

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات

از تنهایی معصومانه ی دست هایت

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات

حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود

آنه

اکنون آمده ام تا دستهایت را

به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری

در آبی بی کران مهربانی ها به پرواز در آیی

و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست

در انتظار توست.

 

پی‌نوشت: وقتی خواهرم داره جم جونیور میبینه و یک دفعه این دکلمه ی زیبا پخش میشه،چطور میتونم لبخند نزنم؟:)

  • ۲۳
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۲۹ بهمن ۰۱

    یادگاری~

    بیاین یه جمله،نامه یا اصلا هرچیزی که میخواید بهم بگید؛بنویسید.

    میخوام برام یادگاری بمونه،ممنون:″)

    +قالب عوض شده D: میتسوری پشمکی زده.

    ممنون میتسو*-*♡

  • ۷
  • نظرات [ ۵۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    چالش سی کالج:>

    ​​​​​​یوهوو:″) منم این چالش رو شرکت میکنم. :دیی

    منبع: کلیک

    روز اول:

    آدم برفی

     من فکر کردم آدم برفی همیشه میخنده؛پس سعی کردم مثل اون باشم،همیشه شاد باشم و بخندم. اما وقتی خورشید اومد و آدم برفی گریه کرد،فهمیدم حتی شادترین افراد هم توی زندگیشون نیمه های تاریک دارن.

    روز دوم:

    آسمان تاریک

    ​​​​​در های شادی بررویم بسته شدند و رویاهایم دیگر خنده بر روی لب هایم نیاوردند. اشکالی ندارد،من باز هم میجنگم؛ با این امید که روزی آسمان تاریک من پر از ستاره خواهد شد.

    روز سوم:

    رویا

    ​​​​​دردناک تر از رفتنش اینه که بفهمم همه ی خاطرات خوبمون فقط یک رویا بوده.

    روز‌ چهارم:

    دردناک

    دردناک تر این‌ که دیگه بغلم نکنی و دوستم نداشته باشی اینه که ببینم دیگه نفس نمیکشی و دارن روت خاک میریزن..

    روز پنجم:

    مرده ها

    بعضی اوقات؛مرده ها بهتر از زنده ها درکت میکنن. و آدمای داخل کتاب هم میتونن دوستای بهتری نسبت به آدمای واقعیت باشن.

    روز ششم:

    شیرینی

    با گذشت زمان و سیاه شدن روزاش؛ دیگه حتی شیرینی های معروفشم سوخت و هیچ چیزی جز یک طعم تلخ و بد مزه نداشت

    روز هفتم:

    تماشاچی

    من هیچوقت برای انسانها حقیقت نداشتم. من فقط یک تماشاچی بودم؛ شهر های مختلف را دیدم و چیزهای زیادی آموختم. اما من هرگز به جایی تعلق نداشتم. من هیچ وقت مکانی را نداشتم که صدایش کنم ″خانه″. من خنده ها را میدیدم،گریه ها را هم همینطور. می توانستم هیجان زمان شهربازی رفتن آن ها را احساس کنم،درست همانطور که آرامش زمان قهوه خوردنشان را احساس میکردم. اما هیچوقت میان آن ها نبودم. من فقط یک تماشاچیِ پیر بودم. همان آدمی که روزنامه دستش گرفته و با حسادت به دوستی ها خیره میشود؛ چون هیچوقت دوستی نداشته. چون هیچکدام از این ها هرگز مال او نبوده؛ هرگز.

    روز هشتم:

    فراموش

    من فراموشت میکنم؛بهت قول میدم. پیامات رو پاک کردم چون فقط خاطرات تلخ مون رو یادآوری میکردن،من اهنگای غمگین برای خودم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و فراموشت میکنم. عجیبه..چون گریه نمی کنم.

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱
    سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،
    بنفش مات.
    بدن بی‌جان ،
    شسته شده و پریده رنگ،
    همچون مروارید.
    در حفره یک صخره،
    گویی موج‌ها با وسواس ،
    تمام دریا را در آن گودال
    به چرخش وامی‌دارند.
    نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
    چون نقطه عذاب
    روی دیواره صخره
    پایین می‌خزد .
    قلب خاموش می‌شود .
    دریا به عقب می‌لغزد .
    آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .
    _سیلویا پلات_
    موضوعات