یادگاری~

بیاین یه جمله،نامه یا اصلا هرچیزی که میخواید بهم بگید؛بنویسید.

میخوام برام یادگاری بمونه،ممنون:″)

+قالب عوض شده D: میتسوری پشمکی زده.

ممنون میتسو*-*♡

  • ۷
  • نظرات [ ۵۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    چالش سی کالج:>

    ​​​​​​یوهوو:″) منم این چالش رو شرکت میکنم. :دیی

    منبع: کلیک

    روز اول:

    آدم برفی

     من فکر کردم آدم برفی همیشه میخنده؛پس سعی کردم مثل اون باشم،همیشه شاد باشم و بخندم. اما وقتی خورشید اومد و آدم برفی گریه کرد،فهمیدم حتی شادترین افراد هم توی زندگیشون نیمه های تاریک دارن.

    روز دوم:

    آسمان تاریک

    ​​​​​در های شادی بررویم بسته شدند و رویاهایم دیگر خنده بر روی لب هایم نیاوردند. اشکالی ندارد،من باز هم میجنگم؛ با این امید که روزی آسمان تاریک من پر از ستاره خواهد شد.

    روز سوم:

    رویا

    ​​​​​دردناک تر از رفتنش اینه که بفهمم همه ی خاطرات خوبمون فقط یک رویا بوده.

    روز‌ چهارم:

    دردناک

    دردناک تر این‌ که دیگه بغلم نکنی و دوستم نداشته باشی اینه که ببینم دیگه نفس نمیکشی و دارن روت خاک میریزن..

    روز پنجم:

    مرده ها

    بعضی اوقات؛مرده ها بهتر از زنده ها درکت میکنن. و آدمای داخل کتاب هم میتونن دوستای بهتری نسبت به آدمای واقعیت باشن.

    روز ششم:

    شیرینی

    با گذشت زمان و سیاه شدن روزاش؛ دیگه حتی شیرینی های معروفشم سوخت و هیچ چیزی جز یک طعم تلخ و بد مزه نداشت

    روز هفتم:

    تماشاچی

    من هیچوقت برای انسانها حقیقت نداشتم. من فقط یک تماشاچی بودم؛ شهر های مختلف را دیدم و چیزهای زیادی آموختم. اما من هرگز به جایی تعلق نداشتم. من هیچ وقت مکانی را نداشتم که صدایش کنم ″خانه″. من خنده ها را میدیدم،گریه ها را هم همینطور. می توانستم هیجان زمان شهربازی رفتن آن ها را احساس کنم،درست همانطور که آرامش زمان قهوه خوردنشان را احساس میکردم. اما هیچوقت میان آن ها نبودم. من فقط یک تماشاچیِ پیر بودم. همان آدمی که روزنامه دستش گرفته و با حسادت به دوستی ها خیره میشود؛ چون هیچوقت دوستی نداشته. چون هیچکدام از این ها هرگز مال او نبوده؛ هرگز.

    روز هشتم:

    فراموش

    من فراموشت میکنم؛بهت قول میدم. پیامات رو پاک کردم چون فقط خاطرات تلخ مون رو یادآوری میکردن،من اهنگای غمگین برای خودم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و فراموشت میکنم. عجیبه..چون گریه نمی کنم.

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱

    =)

    اینجا یک ساله شده.

    وای.

    دقیقا چجوری باید یک ساله شدن وبت رو جشن بگیری؟

    خب:″) از همتون ممنونم که کمکم کردید وبلاگ بزنم(مخصوصا تو چومی) برام خیلی عزیز و باارزش هستید. و توی این یه سالی که پیشتون بودم واقعا چیزای زیادی بهم یاد دادید و دنیام رو پر از رنگ کردید. واقعا از عشق و محبتی که به من دادید ممنونم. امیدوارم یه روز بتونم همه ی زحماتتون رو جبران کنم. من بیش از اندازه ازتون ممنونم=]

    این هم نوشیدنی:″) ♡

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۲ دی ۰۱

    یک دقیقه بیشتر؛

    امشب یک دقیقه بیشتر بخند،یک دقیقه بیشتر خودت رو دوست داشته باش و یک دقیقه بیشتر آزادانه زندگی کن:″)

    یلداتون مبارک!=)

                              

    پی‌نوشت: نمی‌دونید چقدر خوشحالم که پاییز داره تموم میشه

  • ۲۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • چهارشنبه ۳۰ آذر ۰۱

    #1

    جوهر خودکارم تموم شده؛ یک خودکار دیگه برمیدارم. بسه،چرا انقدر بهم گیر میده؟ ″رها! انقدر پوست لبت رو نکن!″ کک و مک ها چقدر قشنگن. چتری هاش رو توی صورتش میریزه. از صدای بلند متنفرم؛ مخصوصا اگه صدای تو باشه. چی؟ چرا دعوام میکنی،من که کاری نکردم!هوا سرد شده،شوفاژ ها خاموشن. ای کاش معنی خفه شو رو بفهمه. دست و پا چلفتی! قهوه رو ریختی رو فرش! کاش انقدر پیش اونا خجالتی نبودم.صدای جیرجیرک ها چقدر قشنگه. جیغ میزنه: ″چندش!″ عصبی میشم. اون بهم کمک کرد،باورت میشه؟ خش‌خش. اه! نمیخواد ترکمون کنه؟ چراغ روشن نمیشه،تاریکی قراره وحشتناک باشه؟ چرا انقدر بی عقل شده؟ زنیکه؛ هنوز حتی ۱۷ سالش هم نشده و معتاده! روانی،چرا انقدر به خاطرش گریه میکنی. موهام رو کوتاه کردم،باز هم روزنامه سعی میکنه با دروغ مردم رو بخندونه! مگه نمیدونه بابابزرگش فوت شده؟ بسه انقدر تو بخش آی سی یو راه نرو! گل هام پژمرده شدن. ازش بدم میاد، فکر میکنه زیادی خفنه! لیا خودش رو توی دریا غرق کرد. مُرد،خودکشی کرد! عکس میگیرم. برگردیم خونه،راستش این بیرون زیادی وحشتناکه. مامان بزرگ دیگه نامه ای نداره؛ کتابخونه اش هم بسته است. چکمه ها گِلی شدن. وایسا،چرا ابر ها دارن هنوز میخندن؟ ای کاش گریه کنن. نه نه! به اون برگه ها دست نزن،شخصی ان! میفهمی؟ میشه لطفا من رو بفهمی؟ بستنی دخترک میوفته زمین گریه میکنه. وای!مامانِ دختر اون رو زد! چرا نمیفهمه که بهش نیاز داره؟! مسخره ست. امیلی مرده. اگه من بمیرم،کسی دلتنگم میشه؟

                                  

    سلام==) میکا صحبت میکنه :دیی چطورید؟ خوش میگذره بهتون؟ امیدوارم خوب باشید و مثل من گلودرد نباشید. آره من مریض شدم؛ و به خاطرش مدرسه نرفتم. راستی؛ این نوع نوشتن(متن بالا) رو توی وبلاگ مائو چان و آیسا دیدم:″) به نظرم‌ واقعا سبک نوشتن قشنگ و جالبی عه. وقتی نوشتمش واقعا سبک شدم؛البته شما احتمالا متوجه نشید که چی نوشتمxD

    حالا صلوات بفرستید،طلسم ها شکسته شد و من بالاخره پست گذاشتم. گیلیلیلییی. حقیقتش؛ دیگه واقعا وبلاگم داشت خاک میخورد. و از اونجایی که چندوقت دیگه وبلاگم یک ساله میشه دلم‌میخواد یکم بیشتر بهش اهمیت بدم.

     تاحالا تیچری داشتید که عاشق سوسک باشه؟ خب من دارم! دوستم داشت تعریف میکرد که توی کشوی آشپزخونه دنبال چیزی میگشته،بعدش یه سوسک مرده اونجا بوده و دستش خورده به سوسکه. بچه های کلاس: اه اه چندش. تیچر: ″ولی چندش نیست واقعا.″ ادامه داد: ″میدونین،درواقع سوسک یه ماده ای توی بدنش ترشح میشه که باعث میشه همیشه پاکیزه بمونه. و وقتی که شما بهش دست میزنید درواقع اون کثیف میشه،نه شما.″ هاهاها،کی فکر میکرد همچین چیزی امکان داشته باشه؟ دوستم: شما خیلی سوسک دوست دارین نه؟ تیچر: نه من دوست ندارم؛ ولی آخه موجود به این بی آزاری رو چرا باید بگیرم بکشمش. باز دوباره دوستم: سوسک بالدار دیدیدن؟ اونا خیلی بیشعور و بی فرهنگن؛ نگاهت

     میکنن بعدش یک دفعه میبینی روی صورتت ان. DDD: 

                                                          ~*~

    راستی؛ اسم exchange student رو تاحالا شنیدین؟ اینطوری عه که شما برای تحصیل میرید یه کشور دیگه،اما به جاتون یه دانش آموز دیگه از اون کشور میاد به کشور شما. و بعد اونجا میتونید host family داشته باشید. که شما رو نگه میدارن و شما باهاشون زندگی میکنید و تا پایان ترم میتونید اونجا بمونید. اما بعدش هرکدوم باید برگردن به کشور خودشون :دی. به نظرم خودم خیلی جالبه. دلم میخواد امتحانش کنم.

    پی نوشت: خب چه خبر؟:″) 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱

    برای سلین

    فکر نمیکردم انقدر زود بخوای بری...

    فراموشت نمیکنم، و هربار که کلمه ی اقیانوس رو میشنوم به یادت میوفتم‌‌.

    تو بدون شک یکی از بهترین افرادی بودی که باهاشون دوست شدم. از همون اول همیشه کمکم کردی و هیونگ خیلی خوبی بودی. و من واقعا عذرمیخوام اگه نتونستم برات دوست خوبی باشم...

    برات آرزو دارم که کنکورت رو خوب بدی و روزای خوبی داشته باشی. همینطور بیشتر بخندی.

    گفتی قولی برای برگشتن نمیدی؛ولی من منتظرت میمونم.

    دوستت دارم،مراقب خودت باش و به امید دیدار‌:″)

    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • جمعه ۴ آذر ۰۱

    ای باباااTT

    یعنی چی،سلین که وبش رو امروز بست،منگاتا هم همینطور. هیون ری هم وبش رو بستهTT(خب هیون رو شاید به خاطر درساش بتونیم احتمال بدیم،سلین هم همینطور ولی جمله ای که نوشته باعث میشه نتونم دلیلش رو درس  بدونمTT). ثنا هم کامنتاشو بسته.

    یکی نیست بگه یه نفری به اسم میکا هست که دلش تنگ میشه واستون؟TT

    TTTTTTTT​​

    بعدا نوشت: سلین،رفت؟.. The end? این چیه...

    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱

    :)

     

    همه چیز این روزا وحشتنتک پیش میره..چطور میشه خوشحال بود؟ 

    وقتی که نی شیرکاکائوت رو میجویی و با تموم شدنش حس بدی میگیری،وقتی هوا سرده بخاری ها خاموشن و تو میدونی که هرچقدر هم که لباس بپوشی؛ ممکنه از بیرون گرم شی ولی از درون نه،قلبت همیشه یخ زده میمونه. یا وقتی که میبینی گل هایی که میخوری با تمام مراقبت ازشون خیلی زود پژمرده میشن. یا کلاویه های پیانویی که دیگه نمیتونن درکت کنن و به جای اون صدای قشنگش صدای قیژ قیژ رومخی میدن. چطوری میتونی خوشحال باشی؟ لطفا راز خندیدنت رو به من هم بگو!

    ناراحتی از همین چیزای کوچیک شروع میشه؛ و با چیزای بزرگ و وحشتناک تر ادامه پیدا میکنه.

                                                            ~*~

    این روزا همه چیز وحشتناکه. کارای زیادی رو برای خوشحال شدن انجام میدم حتی شاید بخندم اما خنده هام قطعا مثل خنده های گذشته شیرین نیستن. فقط ویدیو ها میا و‌کوروش و چای اند‌ چتای مدگل و ویدیو های پینترست میتونن‌کمکم کنن اما خب بازم هیچ‌چیز مثل قبل نیست.

                                                            ~*~

    فاینال زبان دادم؛ احساس میکنم گند زدم شایدم فقط یه حسه...+ یکی از دبیرامون بهمون گفت کسی که تو زندگیش هدف نداشته باشه مثل یه مرده ی متحرکه. یعنی الان من مردم و این فقط جسممه که داره حرکت میکنه؟

                                                            ~*~

    از اول هفته خالم بهم قول داد چهارشنبه بیاد خونمون. اما پسرخاله‌ ۱ ساله‌م مریض شد. من از اول هفته فقط منتظر اون بودم؛ منتظر بودم خنده هاش رو ببینم و منتظر بودم که بغلش کنم و از شدت کیوت بودنش ذوق کنم. دلم میخواست بزارم پیانو بزنه و بلند بلند بخنده. و حالا؟ خالم زنگ زد و ماجرا رو گفت. و من الان حس آدمی رو دارم که داره برای چیزی انتظار میکشه که هیچوقت بهش نمیرسه

                                                            ~*~

    نشستم همه ی دوستای قدیمیم رو تا الان اسماشونو نوشتم. خیلیاشون آدمای خوبی بودن و باعث شادیم شدن،اما الان دیگه ندارمشون. واسه همشون نامه نوشتم؛نامه ای که هرگز به دستشون نمیرسه.

    صالحه،آیدا(البته ایشون رو هنوز میبینم ولی کم.. چون شیرازه)،پانیسا،نادیا،کاتن(مجازی..اگه اینو میبینی بدون با خودتم) و خیلیای دیگه...امیدوارم هرجاکه هستین حالتون خوب باشه. ممنونم که پیشم بودین و کمکم کردین

    ۱۴۰۱/۸/۱۸

                                                          ~*~

  • ۲۲
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۸ آبان ۰۱

    stop lying

    someone told me stay away from things that aren't yours

    ~*~

    you don't love her

    stop lying with those words

    ~*~

    سلام؟ خب مدت زیادیه که پست نذاشتم و فکر کنم ستارم رفته اون پایینا:" البته از پایین موندنش ناراحت نیستم

    اون جملات اول پست هم یه قسمت از لیریک pacify her از ملانی مارتینزه. لیریک اهنگ و معنیش رو زیادی درک نکردم و دوستش نداشتم اما این قستما واقعا قشنگ بود.

    از مدرسه بهتون بگم؟ چیز خاصی اتفاق نیوفتاد اما خب دوشنبه رسما هممون داشتیم گریه میکردیم. همه بچه ها با صدای پر از بغض از درداشون میگفتن یکی یکی گریه میکردن و صدای گریه شون واقعا وشحتناک بود. یکی به خاطر والدینش یکی به خاطر کسی که از دستش داده اون یکی به خاطر دوستش و.... یه عده گریه میکردن و یه عده هم مثل من بقیه رو دلداری میدادن. یکی از بچه ها یه حرف خوب زد گفت که حیلی مسخرست که وقتی یه نفر میمیره براش گریه میکنن مدام به قکرشن  براش گل میارن ولی وقتی زنده است بهش توجهی نمیکنن. یکی نیست بگه خب ادم تا وقتی زنده است این کارا رو براش بکن به فکرش باش دوستش داشته باش چون مرده به گل هیچ احتیاجی نداره! یکی دیگه هم گفت از ادما نباید انتظار داشت. اگه از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باشی زندگی خیلی راحت تره. حرفش درسته اما چطور میشه از ادما انتظار نداشت؟ به نظرم زیادی سخته..واسه من یکی که هست.

    سه شنبه اتفاق خاصی نیوفتاد.تنها چیزی که خوشحالم کرد این بود که بارون اومد. 

    ~*~

    وقتی داشتم ستاره هام رو خاموش میکردم خیلی دلم میخواست ستاره کالیستا رو هم ببینم اما خب..:) به هرحال اگه اینو میبینی خواهشا زودتر بیا. بیان بدون تو حس خوبی نداره دختر محص:")

     

    وای... چقدر چرت شدxD...اما خب مهم نیست. بیاین بغلم")))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۱ آبان ۰۱

    نمی خواهم بزرگ شوم!

    امشب شب خوبی نیست؛ و طبیعی است. پنجشنبه جمعه های من همیشه دردناک هستند. انگار در این روزها بیشترین میزان افسردگی به سراغم می آید؛ و من در برابرش هیچکاری جز بغض کردن نمی توانم بکنم‌. امشب یکی از ان شب هاست،از آن شب هایی که دلم می خواهد تنها باشم؛ موسیقی ام را گوش بدهم و شبم را دور از هر آدمی بگذرانم. اما نمی شود،الان خانه ی خاله ی مادرم هستم و نمی توانم تنها باشم، و برای خواب هم قرار است به خانه ی مادربزرگم بروم. باز اگر خانه ی مادر بزرگم بودم میتوانستم به داخل اتاق بروم، در را ببندم و برای چند دقیقه ای در ارامش باشم،اما باز هم ارامشم طولانی مدت نخواهد بود زیرا میدانم به زودی مادرم می آید و سکوتم را بهم میزند.

    هیچکس اینجا با من حرف نمیزند، و خب اصلا راجع به چه باید حرف بزنند؟! من یک بچه هستم و ان ها همگی مادرند...به زبانی ما هیچ صحبت مشترکی با یکدیگر نداریم. پس حوصله ی من سر رفته است،و این باعث میشود بیشتر ناراحت شوم چون وقتی بیکار میشوم بیشتر به دردهایم فکر میکنم. اگر اهنگ باشد می توانم به ان فکر کنم و دردهایم را فراموش کنم؛اما در این لحظه نه می توانم تنها باشم و نه موسیقی ام را گوش بدهم. دلم میخواهد اشک بریزم،اما از اینکه جلوی جمعیت مانند ابر بهار گریه کنم متنفر هستم‌ و این باعث ناراحتی بیشترم می شود،طبیعتا اگر کمی اشک میریختم می توانستم کمی خالی شوم. انگار در این لحظه؛از همه چیزهایی که می خواهم محدود شده ام. به اتاق می روم،چندتا اسباب بازی هستند میخواهم قبل از اینکه خواهرم بیاید کمی بچگی کنم و با آنان بازی کنم و بیخیال دردهایم شوم. اما خب،در این لحظه شانس با من یار نیست و خواهرم دقیقا در همان موقع وارد اتاق میشود. می گوید که خرابشان نکنم،اما نمی توانم به حرفش گوش کنم زیرا اگر ان ها را خراب نکنم،درون خودم خراب میشود. یک... دو...سه،اکنون همه ی اسباب بازی هایی که خواهر بیچاره ام چیده بود را خراب کرده ام و با خودخواهی تمام همه ی ان ها را برای خودم برداشته ام. خواهرم سعی میکند ان ها را از من بگیرد اما اجازه نمیدهم،انقدر اعصابم از اینکه نمی تواند درکم کند خراب است که شروع می کنم به زدن خواهرم. نمی توانم خودم را کنترل کنم پشت سر هم او را میزنم،گریه اش در می آید. به خودم می آیم،به خاطر دلیلی مسخره اشک خواهرم را در آوردم. مادر راست میگفت زیادی بی احساس و بی رحم هستم. هنوز اسباب بازی ها را به خواهرم نداده ام، شخصی صدای گریه خواهرم را میشوند وارد اتاق میشود و جریان را می فهمد. به من میگوید که باید اسباب بازی ها را به خواهرم بدهم،زیرا من بزرگ شده ام. من...بزرگ...شده ام....

    همین جمله کافیست تا دوباره همه ی دردهایم به جانم بیوفتند. بزرگ شدن،بزرگ شدن. من نمیخواهم بزرگ شوم..میخواهم بچه بمانم تا اگر خطایی کردم بگویند خب او بچه است،متوجه نمیشود! می خواهم بچه باشم تا بتوانم مشکل های کوچکتری نسبت به الانم داشته باشم! من میخواهم بچه باشم. نمیخواهم خانم باشم و رفتار درستی نشان بدم،نمیخواهم! اگر بزرگ شدن،به این معناست من میخواهم تا ابد بچه بمانم. مادرم می آید و اسباب بازی ها را ازم میگیرد و به خواهرم می دهد،اکنون با کلی درد به درون پذیرایی می روم.

    آیفون زنگ میخورد، پدربزرگم می آید،به بغلش می روم او را محکم بغل میکنم؛ میتوانم در آغوشش راحت باشم و احساس امنیت کنم. اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع خودم را جمع و جور میکنم،نمیخواهم پدر بزرگم را نگران کنم و جواب سوال مسخره ی چرا در حال گریه ای را بدهم.

    هنوز به حرف ان شخص فکر میکنم،بزرگ شدن... بزرگ شدن سخت ترین چیز در زندگی من است؛ای کاش میشد که تا ابد بچه بمانم و با صدای بلند اشک بریزم.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • 𝓜𝓲𝓴𝓪 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،
    بنفش مات.
    بدن بی‌جان ،
    شسته شده و پریده رنگ،
    همچون مروارید.
    در حفره یک صخره،
    گویی موج‌ها با وسواس ،
    تمام دریا را در آن گودال
    به چرخش وامی‌دارند.
    نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
    چون نقطه عذاب
    روی دیواره صخره
    پایین می‌خزد .
    قلب خاموش می‌شود .
    دریا به عقب می‌لغزد .
    آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .
    _سیلویا پلات_